اشعار عرفانی شعرای بزرگ
منتخبی از زیباترین اشعار عرفانی مولوی، حافظ،سعدی ،عطار ،عراقی و سایر بزرگان شعر و ادب

 
تاريخ : چهارشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۰
غزل شمارهٔ ۲۷۴

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات

 

برون از جهان تکیه جایی طلب کن

ورای خرد پیشوایی طلب کن

قلم برکش و بر دو گیتی رقم زن

قدم درنه و رهنمایی طلب کن

جهان فرش توست آستینی برافشان

فلک عرش توست استوایی طلب کن

همه درد چشم تو شد هستی تو

شو از نیستی توتیایی طلب کن

چو در گنبدی هم‌صف مردگانی

ز گنبد برون شو بقایی طلب کن

خدایان رهزن بسی یابی اینجا

جدا زین خدایان خدایی طلب کن

مر این پنج دروازهٔ چار حد را

به از هفت و نه پادشایی طلب کن

مگو شاه سلطان اگر مرد دردی

ز رندان وقت آشنایی طلب کن

کلید همه دار ملک سلاطین

به زیر گلیم گدایی طلب کن

به سیران مده نوش‌داروی معنی

ز تشنه دلان ناشتائی طلب کن

به باغ دل ار بلبل درد خواهی

به خاقانی آی و نوایی طلب کن

 

 

غزل شمارهٔ ۲۸۸

 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات

 

تا مرا سودای تو خالی نگرداند ز من

با تو ننشینم به کام خویشتن بی‌خویشتن

خار راه خود منم خود را ز خود فارغ کنم

تا دوئی یکسو شود هم من تو گردم هم تو من

باقی آن گاهی شوم کز خویشتن یابم فنا

مرده اکنونم که نقش زندگی دارم کفن

جان فشان و راد زی و راه‌کوب و مرد باش

تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن

ای طریق جستجویت همچو خویت بوالعجب

راه من سوی تو چون زلفت دراز و پرشکن

من که چو کژدم ندارم چشم و بی‌پایم چو مار

چون توانم دید ره یا گام چون دانم زدن

مرغ جان من در این خاکی قفس محبوس توست

هم تو بالش برگشا و هم تو بندش برشکن

تا اگر پران شود کوی تو سازد آشیان

یا گرش قربان کنی زلف تو باشد بابزن

سالها شد تا دل جان‌پاش ازرق‌پوش من

معتکف‌وار اندر آن زلف سیه دارد وطن

از در تو برنگردم گرچه هر شب تا به روز

پاسبانان بینم آنجا انجمن در انجمن

در ازل بر جان خاقانی نهادی مهر مهر

تا ابد بی‌رخصت خاقان اعظم برمکن

 

غزل شمارهٔ ۲۸۹

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات

 

تا دل غم او دارد نتوان غم جان خوردن

با انده او زشت است اندوه جهان خوردن

گر پای سگ کویش بر دیدهٔ ما آید

زین مرتبه بر دیده تشویر توان خوردن

در عشوهٔ وصل او عمری به کران آرم

گرچه ز خرد نبود زهری به گمان خوردن

آنجا که سنان باشد با کافر مژگانش

خوشتر ز شکر دانم بر سینه سنان خوردن

در راه وفای او شد شیفته خاقانی

هر روز قفای نو از دست زمان خوردن

 

 

غزل شمارهٔ ۲۹۹

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات

 

پشت پایی زد خرد را روی تو

رنگ هستی داد جان را بوی تو

گشته چون من کشته‌ای زنار دار

جان عیسی در صلیب موی تو

از پی خون‌ریز جان خاکیان

شهربندی شد فلک در کوی تو

دیده کافوری و جان قیری کند

در سیه‌کاری سپیدی خوی تو

از دلت ترسم به گاه صلح از آنک

سر به شکر می‌برد جادوی تو

بندهٔ دندان خویشم کو به گاز

نقش یاسین کرد بر بازوی تو

دربدر هر ماه چون گردد قمر

دیده شاید آن هلال ابروی تو

آهوی تاتار را سازد اسیر

چشم جادوخیز و عنبر موی تو

جان خاقانی تو داری اینت صید

چرب پهلویی هم از پهلوی تو

http://ganjoor.net/khaghani/divankh/ghazalkh/ (منبع)



ارسال توسط علیرضا ملکی

اسلایدر