بیا ساقی آن می که حال آورد
کرامت فزاید کمال آورد
به من ده که بس بیدل افتادهام
وز این هر دو بیحاصل افتادهام
ادامه مطلب...
مغنی توئی مرغ ساعت شناس
بگو تا ز شب چندی رفتست پاس
چو دیر آمد آواز مرغان به گوش
از آن مرغ سغدی برآور خروش
ادامه مطلب...
بیا ساقی آن آب آتش خیال
درافکن بدان کهرباگون سفال
گوارنده آبی کزین تیره خاک
بدو شاید اندوه را شست پاک
ادامه مطلب...
بیا ساقی آن میکه جان پرورست
به من ده که چون جان مرا درخورست
مگر نو گند عمر پژمرده را
به جوش آرد این خون افسرده را
ادامه مطلب...
بیا ساقی از سر بنه خواب را
می ناب ده عاشق ناب را
میی گو چو آب زلال آمده است
بهر چار مذهب حلال آمده است
ادامه مطلب...
بیا ساقی آن می نشان ده مرا
از آن داروی بیهشان ده مرا
بدان داروی تلخ بیهش کنم
مگر خویشتن را فراموش کنم
ادامه مطلب...
بخش ۸ - تعلیم خضر در گفتن داستان
بیا ساقی آن ارغوانی شراب
به من ده که تا مست گردم خراب
مگر زان خرابی نوائی زنم
خراباتیان را صلائی زنم
ادامه مطلب...
بیا ساقی آن شربت جانفزای
به من ده که دارم غمی جانگزای
مگر چون بدان شربت آرم نشاط
غمی چند را در نوردم بساط
ادامه مطلب...
بیا ساقی آن آتش توبه سوز
به آتشگه مغز من برفروز
به مجلس فروزی دلم خوش بود
که چون شمع بر فرقم آتش بود
ادامه مطلب...
بیا ساقی از شادی نوش و ناز
یکی شربتآمیز عاشق نواز
به تشنه ده آن شربت دلفریب
که تشنه ز شربت ندارد شکیب
ادامه مطلب...
بیا ساقی آن صرف بیجاده رنگ
به من ده که پایم درآمد به سنگ
مگر چاره سازم در این سنگریز
چو بیجاده از سنگ یابم گریز
ادامه مطلب...
باید ساقی آن شیر شنگرف گون
که عکسش درآرد به سیماب خون
به من ده که سیماب خون گشتهام
به سیماب خون ناخنی رشتهام
ادامه مطلب...
بیا ساقی آن جام زرین بیار
که ماند از فریدون و جم یادگار
میناب ده عاشق ناب را
به مستی توان کردن این خواب را
ادامه مطلب...
بیا ساقی آزاد کن گردنم
سرشک قدح ریز در دامنم
سرشگی که از صرف پالودگی
فرو شوید از دامن آلودگی
ادامه مطلب...
بیا ساقی آن زیبق تافته
به شنگرف کاری عمل یافته
بده تا در ایوان بارش برم
چو شنگرف سوده به کارش برم
ادامه مطلب...
بیا ساقی آن خاک ظلمات رنگ
بجوی و بیار آب حیوان به چنگ
بدان آب روشن نظر کن مرا
وزین زندگی زندهتر کن مرا
ادامه مطلب...
بیا ساقی آن جام روشن چو ماه
به من ده به یاد زمین بوس شاه
که تا مهد بر پشت پروین کشم
به یاد شه آن جام زرین کشم
ادامه مطلب...
