اشعار عرفانی شعرای بزرگ
منتخبی از زیباترین اشعار عرفانی مولوی، حافظ،سعدی ،عطار ،عراقی و سایر بزرگان شعر و ادب


دراین وبلاگ (اشعار عرفانی شعرای بزرگ)، مجموعه کامل غزلیات صائب تبریزی را قرار داده ایم .بدین امید که دوستان به فایل ورد و قابل ویرایش این غزلیات زیبا دسترسی داشته باشند .

کلیه غزلیات صائب در این وبلاگ موحود است که در هر پست حدود 50 غزل می باشد . جهت دسترسی به کلیه غزلیات صائب آدرس ذیل مراجعه نمائید:

http://hafezasrar.blogfa.com/post/3035

غزل شمارهٔ ۶۹۰۱

تا چهره گلگل از می گلفام کرده‌ای

صد مرغ دل اسیر به گلدام کرده‌ای

چشم بدت مباد، که نقل و شراب من

آماده از دو چشم چو بادام کرده‌ای

از روی ناز تا به لب خود رسانده‌ای

خون‌ها ز باده در جگر جام کرده‌ای

رام کسی اگر نشوی از تو دور نیست

کز رم هزار دلشده را رام کرده‌ای

لعل لب ترا چه کمی از حلاوت است؟

کز بوسه اختصار به پیغام کرده‌ای

زان خط مشکفام، که روزش سیاه باد!

صبح امید سوختگان شام کرده‌ای

روی زمین قلمرو سیلاب آفت است

در رهگذار سیل چه آرام کرده‌ای؟

سرمایه تو نیست به غیر از کف تهی

رنگین دکان خویشتن از وام کرده‌ای

روی تو چون سیاه نگردد، که چون نگین

هموار خویش را ز پی نام کرده‌ای

از روز و شب دو اسبه سفر می‌کند حیات

صائب چه اعتماد به ایام کرده‌ای؟

غزل شمارهٔ ۶۹۰۲

بی پرده رو در آینه ما نکرده ای

خود را چنان که هست تماشا نکرده ای

در خلوتی که آینه بیدار بوده است

هرگز ز شرم بند قبا وانکرده ای

امروز بند پیرهن خود نبسته ای

چشم که مانده است که بینا نکرده ای؟

ریزی ازان چو سرو و صنوبر به خاک راه

کاوقات صرف بردن دلها نکرده ای

از جلوه های سرو پریشان خرام خود

یک کف زمین نمانده که احیا نکرده ای

یک نقطه نیست در خم پرگار نه فلک

کز حسن دلپذیر سویدا نکرده ای

ما آنچه کرده ایم، فدای تو سر به سر

ای سنگدل چه مانده که با ما نکرده ای؟

زان شکوه داری از دل غمگین که همچو ما

دریوزه غم از در دلها نکرده ای

با زلف دستبازی ازان می کنی که تو

دستی دراز در دل شبها نکرده ای

می نازی ای صدف به گهرهای پاک خود

گویا که پیش ابر دهن وا نکرده ای

زان تنگ عیش چون گهر افتاده ای که تو

عادت به تلخ و شور چو دریا نکرده ای

در رستخیز رو به قفا حشر می شوی

ای غافلی که پشت به دنیا نکرده ای

خشک است ازان دهان تو صائب که چون صدف

دریوزه ای ز عالم بالا نکرده ای

غزل شمارهٔ ۶۹۰۳

دارم ز اشک گرم دل تاب خورده ای

چون خار و خس تپانچه سیلاب خورده ای

خون خوردنم تراوش ازان کم کند که من

دارم چو لاله ساغر خوناب خورده ای

صبح امید من ز تریهای روزگار

در کاهش است چون شکر آب خورده ای

آید به چشم بی تو شب و روز عاشقان

یکرنگ چون دو زلف به هم تاب خورده ای

حاشا که در لباس شکایت کند ز فقر

زخم هزار نشتر سنجاب خورده ای

کی آب می خورد دلش از جام زرنگار؟

در وقت تشنگی به دو دست آب خورده ای

از زاهدان خشک چه مرهم طمع کند؟

پیشانی امید به محراب خورده ای

انصاف نیست بر در بیگانگی زند؟

خونها ز آشنایی احباب خورده ای

بسیار آشنا به نظر جلوه می کنی

ای گل مگر ز دیده من آب خورده ای؟

این رنگ لاله گون ز کجا آب می خورد؟

از من نهفته گر نه می ناب خورده ای

امروز گفتگوی ترا رنگ دیگرست

صائب ز ساغر که می ناب خورده ای؟

غزل شمارهٔ ۶۹۰۴

ای دل چه در قلمرو میخانه مانده ای

حیران می چو دیده پیمانه مانده ای

از بهر آشنایی این خونی حیا

از صد هزار معنی بیگانه مانده ای

جای تو نیست کنج خرابات بی غمی

آنجا به ذوق گریه مستانه مانده ای

وقت است غیرتی کنی و یک جهت شوی

پر در میان کعبه و بتخانه مانده ای

جوشی اگر برآوری از دل بسر رسی

چون درد اگر چه در ته پیمانه مانده ای

همطالع همایی و از کاهلی چو جغد

بی بال و پر به گوشه ویرانه مانده ای

عبرت ز شانه و دل صد چاک او بگیر

در دودمان زلف چه چون شانه مانده ای

زنهار دل مبند به طفلان که عنقریب

طفلان رمیده اند و تو دیوانه مانده ای

فرداست در نقاب خزان گل خزیده است

در کنج آشیانه غریبانه مانده ای

همراه توست رزق به هر جا که می روی

در گوشه قفس چه پی دانه مانده ای؟

بس نیست سقف چرخ، که در موسمی چنین

در زیر بار سقف ز کاشانه مانده ای؟

در سنگ لاله، در جگر خاک گل نماند

ای خانمان خراب چه در خانه مانده ای؟

خود را به نشائه ای برسان، ورنه عنقریب

رفته است نوبهار و تو فرزانه مانده ای

نعل حرم ز شوق تو صائب در آتش است

غمگین چرا به گوشه بتخانه مانده ای؟

غزل شمارهٔ ۶۹۰۵

چون آب در لباس گل و خار بوده ای

ای یار ساده رو تو چه پرکار بوده ای

چون لاابالیان همه جا جلوه کرده ای

گه برگ و گه شکوفه و گه بار بوده ای

موری اگر ز سینه برآورده است آه

با آن غرور حسن خبردار بوده ای

چون آب دایم آینه سازی است کار تو

در پیش خود تو نیز گرفتار بوده ای

از خود به صد نگاه تسلی نمی شوی

از ما زیاده تشنه دیدار بوده ای

ما غافل و تو از دل بیدار روز و شب

بیماردار این دل افگار بوده ای

چون مهر ما به خانه گدایی فتاده ایم

تو شوخ چشم بر سر بازار بوده ای

امروز یوسف تو دکان را نبسته است

دایم نهان ز جوش خریدار بوده ای

این آن غزل که اوحدی خوش کلام گفت

ای کم نموده رخ تو چه بسیار بوده ای

غزل شمارهٔ ۶۹۰۶

ای کوه بیستون که چنین سرکشیده‌ای

بازوی آهنین مرا دور دیده‌ای!

ای دل که در هوای خط و زلف می‌پری

آخر کدام دانه ازین دام چیده‌ای؟

امروز مستی تو دو بالای باده است

معلوم می‌شود لب خود را مکیده‌ای

داری خبر ز روی زمین، گرچه از حیا

جز پشت پای خویش مقامی ندیده‌ای

شوخی چنان که تا نظر از هم گشوده‌ام

از دل چو اشک بر سر مژگان دویده‌ای

واقف نه‌ای ز لذت عشق نهان ما

یک گل به ترس و لرز ز گلشن نچیده‌ای

از خون گرم روز جزا سر برآورد

در هر دلی که نشتر مژگان خلیده‌ای

چون داغ، دل به لاله باغ جهان مبند

مرده است این چراغ، نفس تا کشیده‌ای

گوش هزار نغمه‌سرا بر دهان توست

صائب چه سر به جیب خموشی کشیده‌ای؟

غزل شمارهٔ ۶۹۰۷

ای غنچه‌لب که سر به گریبان کشیده‌ای

در پرده‌ای و پرده عالم دریده‌ای

برق سبک‌عنانی و کوه گران رکاب

در هیچ جا نه و همه جا آرمیده‌ای

تمکین لفظ و شوخی معنی است در تو جمع

در جلوه‌ای و پای به دامن کشیده‌ای

صد پیرهن غریب‌تر از یوسفی به حسن

در مصر ساکنی و به کنعان رسیده‌ای

چشم بد از تو دور که چون طفل اشک من

هر کوچه‌ای که هست به عالم، دویده‌ای

در پله غرور تو دل گرچه بی‌بهاست

ارزان مده ز دست که یوسف خریده‌ای

غیر از نگاه عجز که از دور می‌کند

ای سنگدل ز صائب مسکین چه دیده‌ای؟

غزل شمارهٔ ۶۹۰۸

آتش به خرمن از گل باغی ندیده ای

جوش جنون ز چشمه داغی ندیده ای

پروانه وار سیلی آتش نخورده ای

در دودمان آه چراغی ندیده ای

با ناله یک سراسر گلشن نرفته ای

با عندلیب گوشه باغی ندیده ای

از لاله زار آبله یک گل نچیده ای

در پای شوق، خار سراغی ندیده ای

با چاک سینه دست و گریبان نبوده ای

در دست خود ز داغ ایاغی ندیده ای

عمرت چو گل به خنده شادی گذشته است

زخمی نیازموده و داغی ندیده ای

صائب ز مرگ این همه اندیشه ات ز چیست؟

هرگز ز عمر خویش فراغی ندیده ای

غزل شمارهٔ ۶۹۰۹

ما را بس است سلسله جنبان اشاره ای

کافی است بزم سوختگان را شراره ای

تا پای بر فلک نگذاری ز مهد خاک

مویت اگر چو شیر شود شیرخواره ای

همت بلنددار که با همت بلند

هر جا روی به توسن گردون سواره ای

از اهل فکر باش که با دورباش فکر

هم در میان مردم و هم بر کناره ای

از آفتاب تجربه گردید سنگ موم

وز خام طینتی تو همان سنگ خاره ای

از هستی دو روزه به تنگند عارفان

تو ساده لوح طالب عمر دوباره ای

یک بار نقش پای خود ای بی خبر ببین

تا روشنت شود که چه مست گذاره ای

شرط است ریختن عرق سعی موج را

هر چند بحر عشق ندارد کناره ای

مردان عنان به دست توکل نداده اند

تو سست عزم در گرو استخاره ای

از روزگار تیره و بخت سیاه روز

ابرو ترش مساز اگر درد خواره ای

نتوان به کنه عشق رسیدن ز فکر پوچ

در بحر آتشین چه کند تخته پاره ای؟

از دست من اگر چه نجسته است هیچ کار

پرکاری تو کرد مرا هیچکاره ای

تا آفتاب عشق تو تیغ از میان کشید

هر پاره ای شد از دل من ماهپاره ای

این آتشی که چهره او برفروخته است

دل را به غیر آب شدن نیست چاره ای

صائب ز آفتاب رخ یار شرم کن

از ره مرو به روشنی هر ستاره ای

غزل شمارهٔ ۶۹۱۰

آن را که هست گردش چشم غزاله‌ای

در کار نیست رطل گران و پیاله‌ای

ما را ز کهنه و نو عالم بود کفاف

معشوق نو خطی و می دیر ساله‌ای

تا گل شکفته شد گرو می‌فروش کرد

در خانه داشت هرکه کتاب و رساله‌ای

بگذار حرف محکمی توبه را به طاق

کاین شیشه توتیا شود از سنگ ژاله‌ای

بلبل چگونه مست نگردد، که می‌دهد

از هر گلی بهار به دستش پیاله‌ای

چون عندلیب قسمت من نیست از بهار

غیر از نگاه حسرت و آهی و ناله‌ای

می‌کرد داغ، سینه کان عقیق را

می‌داشت چون رخ تو اگر باغ لاله‌ای

یک هاله در بساط همه چرخ بیش نیست

ماه تراست هر خم آغوش، هاله‌ای

صائب چو تاک نیست غم سر بریدنش

هرکس به یادگار گذارد سلاله‌ای

غزل شمارهٔ ۶۹۱۱

ای شمع طور از آتش حسنت زبانه‌ای

عالم به دور زلف تو زنجیرخانه‌ای

شد سبز و خوشه کرد و به خرمن کشید رخت

زین بیشتر چگونه کند سعی، دانه‌ای؟

از هر ستاره چشم بدی در کمین ماست

با صدهزار تیر چه سازد نشانه‌ای؟

چون سر برون برد به سلامت سپند ما؟

زین بحر آتشین که ندارد کرانه‌ای

چون باد صبح رزق من از بوی گل بود

مرغ قفس نیم که بسازم به دانه‌ای

عاشق کسی بود که درین دشت آتشین

پروانه‌وار خوش نکند آشیانه‌ای

ناف مرا به نغمهٔ عشرت بریده‌اند

چون نی نمی‌زنم نفس بی‌ترانه‌ای

صائب فسرده‌ایم، بیا در میان فکن

از قول مولوی غزل عاشقانه‌ای

غزل شمارهٔ ۶۹۱۲

ای جان به قید گنبد خضرا چگونه‌ای؟

ای باده در شکنجه مینا چگونه‌ای؟

ای شبنم بهشت که خورشید داغ توست

از اشتیاق عالم بالا چگونه‌ای؟

ای لاله‌ای که چشم به صحرا گشوده‌ای

زیر سیه گلیم سویدا چگونه‌ای؟

ای باده‌ای که خم ز تو بشکافت چون انار

در قید شیشه خانه دل‌ها چگونه‌ای؟

ای شیشه‌ای که سایه گل بر تو سنگ بود

در زیر دست حمله خارا چگونه‌ای؟

ای باد خوش‌خرام که گل سینه‌چاک توست

در کوچه بند زلف چلیپا چگونه‌ای؟

ای شعله‌ای که طور سپند فروغ توست

در مجمر شکسته دل‌ها چگونه‌ای؟

ای شاهباز دامن صحرای لامکان

در تنگنای بیضه دنیا چگونه‌ای؟

ای برق خانه‌سوز که نعلت در آتش است

در تابخانه جگر ما چگونه‌ای؟

ای قطره از جدایی قلزم چه می‌کنی؟

ای موج بی‌کشاکش دریا چگونه‌ای؟

دریا ز انتظار تو بر خاک می‌تپد

ای قطره از جدایی دریا چگونه‌ای؟

صائب جواب آن غزل مولوی است این

کای گوهر فزوده ز دریا چگونه‌ای؟

غزل شمارهٔ ۶۹۱۳

طفلی کز او مراست تمنای آشتی

دارد به جنگ رغبت حلوای آشتی

از عجز ما قرار به تسلیم داده ایم

هم لطف او مگر کند انشای آشتی

هر کس که کرده است تماشای جنگ ما

امروز گو بیا به تماشای آشتی

امید صلح اگر چه ندارد کسی ز تو

بگذار از برای خدا جای آشتی

در طبع جنگجوی تو هر چند رحم نیست

دل می کشد همان به تمنای آشتی

شامی است دل سیاه که صبحش پدید نیست

جنگی که در میان نبود پای آشتی

حیرت فکنده است به دارالامان مرا

نه فکر جنگ دارم و نه رای آشتی

صائب کسی که چاشنی جنگ یار یافت

گردید بی نیاز ز حلوای آشتی

غزل شمارهٔ ۶۹۱۴

ای زلف مشکبار تو از رحمت آیتی

وز لعل آبدار تو کوثر روایتی

جز سایه قد تو که ای پادشاه حسن

روی زمین گرفت به خوابیده رایتی؟

خامش نشین که زلف درازش نه آن شب است

کآخر شود به حرف کسی یا حکایتی

آن کس که بر جراحت ما می زند نمک

می کرد کاش حق نمک را رعایتی

پروانه مراد به گردش کند طواف

دارد چو شمع هر که زبان شکایتی

چشمی کز اوست خانه امید من خراب

معمور می کند به نگاهی ولایتی

از گمرهی منال که خورشید داده است

هر ذره را به دست، چراغ هدایتی

بیدار از نسیم قیامت نمی شود

در هر که نیست ناله نی را سرایتی

در خامشی است عیش نفس های سوخته

این شمع از نسیم ندارد شکایتی

تدبیر جان سپردن و آسوده گشتن است

آن راه را که نیست امید نهایتی

از تند باد حادثه شمع مرا بخر

چون دست دست توست، به دست حمایتی

چون صبح، فتح روی زمین در رکاب اوست

آن را که هست چون نفس راست رایتی

تنگ است وقت آن دهن از خط عنبرین

گر می کنی به صائب بیدل عنایتی

غزل شمارهٔ ۶۹۱۵

ای حسن خط ز مصحف روی تو آیتی

از خوبی تو قصه یوسف حکایتی

درد کهن به پرسش رسمی نمی رود

کی می دهد تسلی عاشق عنایتی؟

پاس ادب عنان سخن را کشیده داشت

روزی که داشت درددل ما نهایتی

ما را زبان شکوه چو صائب نداده اند

می داشت کاش درد دل ما نهایتی

غزل شمارهٔ ۶۹۱۶

ای دل مرا به عالم امکان چه می بری؟

دیوانه را به حلقه طفلان چه می بری؟

چون شکر این فشار که من خورده ام بس است

بار دگر مرا به نیستان چه می بری؟

دلهای بی غمان چمن می شود کباب

این بی دماغ را به گلستان چه می بری؟

چون اشک می دود به رخ شمع، بی حجاب

پروانه مرا به شبستان چه می بری؟

از عشق، بدعت است تمنای خونبها

ای خودفروش عرض شهیدان چه می بری

از دست رعشه دار گشادی نمی شود

دیوان دل به زلف پریشان چه می بری؟

این دزدها تمام شریکند با عسس

پیش فلک شکایت دونان چه می بری؟

شیر روان ز مایه زمین گیر می شود

هشیار را به مجلس مستان چه می بری؟

دل را به خاکبازی طفلانه باختی

از شهر ارمغان به بیابان چه می بری؟

صائب وداع بخت سیه کار خویش کن

این سرمه را به خاک صفاهان چه می بری؟

غزل شمارهٔ ۶۹۱۷

حیف است عمر صرف تماشا کند کسی

چون باز بی شکار نظر وا کند کسی

آیینه است عالم و سیماب رهروان

آسودگی چگونه تمنا کند کسی؟

از دار پا به کرسی افلاک می نهد

خود را اگر سبک چو مسیحا کند کسی

در منزل نخست فنا می شود تمام

هر چند زاد راه مهیا کند کسی

زین خار و خس که ریخت علایق به راه ما

فرصت کجاست چشم به بالا کند کسی؟

عالم تمام یک گل بی خار می شود

دل را اگر ز کینه مصفا کند کسی

آهن دلان به آه ملایم نمی شوند

چون قفل بسته را به نفس وا کند کسی؟

اظهار درد، مرگ گلوگیر دیگرست

چون عرض درد خود به مسیحا کند کسی؟

شیرین کنیم کام چو طوطی به حرف خوش

گر در شکر مضایقه با ما کند کسی

خالی نکرده دامن اطفال را ز سنگ

ظلم است رو به دامن صحرا کند کسی

چون عاقبت گذاشتنی و گذشتنی است

صائب چه التفات به دنیا کند کسی؟

غزل شمارهٔ ۶۹۱۸

بر مردم زمانه چه رحمت کند، کسی؟

با بی مروتان چه مروت کند کسی؟

گرداب را به گردش خود اختیار نیست

از گردش فلک چه شکایت کند، کسی؟

در ساحت جهان نبود غیر پای خم

یک گل زمین که خواب فراغت کند، کسی

آفاق را غبار کدورت گرفته است

کو گوشه ای که رفع کدورت کند، کسی؟

صبح وطن به دیده من کام اژدهاست

یارب مباد خوی به غربت کند، کسی

میزان غربت از زر و گوهر لبالب است

در پله وطن چه اقامت کند کسی؟

نمرود را ز پای درآورد پشه ای

بر دشمن ضعیف چه رحمت کند کسی؟

عمر شرار چشم ز هم بازکردنی است

با این حیات سهل چه عشرت کند کسی؟

پیر مغان اگر ندهد رخصت شراب

صائب چگونه رفع کدورت کند کسی؟

غزل شمارهٔ ۶۹۱۹

قطع نظر چگونه ز جانان کند، کسی؟

از ماه مصر آینه پنهان کند، کسی

در حفظ خنده آن دهن تنگ عاجزست

چون شور حشر را به نمکدان کند، کسی؟

کوته زبان خامه و مکتوب تنگ ظرف

اظهار شوق خود به چه عنوان کند، کسی؟

واصل توان به بحر ازین جویبار شد

با تیغ چون مضایقه در جان کند، کسی؟

دردی است درد عشق ز جان خوشگوارتر

این درد را برای چه درمان کند، کسی؟

بستن نظر ز تازه خطان بی بصیرتی است

چون در بهار پشت به بستان کند، کسی؟

تا ممکن است گوشه گرفتن ز مردمان

اوراق عمر را چه پریشان کند، کسی؟

در حفظ عشق، پرده ناموس عاجزست

چون ماه را نهفته به دامان کند، کسی؟

در شوره زار، تخم ندامت ثمر دهد

افتادگی چرا به خسیسان کند کسی؟

عمر دوباره یافت زلیخا ز ماه مصر

اوقات به که صرف عزیزان کند، کسی

تا می توان ز تیغ شهادت حیات یافت

لب تر چرا به چشمه حیوان کند، کسی؟

تا می توان شدن هدف سنگ کودکان

از شهر رو چرا به بیابان کند، کسی؟

در تنگنای جسم زند دل چه دست و پا؟

در عرصه تنور چه طوفان کند، کسی؟

با خلق حرف سخت زدن از جنون بود

اطفال را چه سنگ به دامان کند، کسی؟

یوسف شنیده ای که ز اخوان چها کشید

صائب چه اعتماد به اخوان کنند، کسی؟

غزل شمارهٔ ۶۹۲۰

تا کی به هر مشاهده از جا رود کسی؟

غافل شود ز حق به تماشا رود کسی

دامان خشک، موج ز دریا نمی برد

پاک از گنه چگونه ز دنیا رود کسی؟

دور حباب نیم نفس نیست بیشتر

از حرف پوچ بهر چه از جا رود کسی؟

چاکی که دست عشق زند بخیه گیر نیست

تا کی به چشم سوزن عیسی رود کسی؟

در پرده دل است تماشای هر دو کون

بیرون ز خود چرا به تماشا رود کسی؟

شبنم به آفتاب ز همت رسیده است

بی بال و پر چگونه به بالا رود کسی؟

هر جا شدیم مرکز چندین بلا شدیم

در قعر دل مگر چو سویدا رود کسی

دست از رکاب جذبه توفیق برمدار

آن راه نیست عشق که تنها رود کسی

در چشم این سیاه دلان نور شرم نیست

صائب مگر به دیده عنقا رود کسی

غزل شمارهٔ ۶۹۲۱

تا کی غبار خاطر صحرا شود کسی؟

چون گردباد، بادیه پیما شود کسی

می بایدش هزار قدح خون به سر کشید

تا در مذاق خلق گوارا شود کسی

اوضاع زشت مردم عالم ندیدنی است

امروز صرفه نیست که بینا شود کسی

روشندلی که لذت تجرید یافته است

بیرون رود ز خویش چو پیدا شود کسی

تا می توان ز آبله دست رزق خورد

بهر چه خوشه چین ثریا شود کسی؟

آنجاست آدمی که دلش آرمیده است

هر لحظه ای اگر چه به صد جا شود کسی

حرف مقام قافله بارست بر دلش

چون پیشتر ز کوچ مهیا شود کسی

چون در حباب، موج پر و بال وا کند؟

در تنگنای چرخ چسان وا شود کسی؟

در چشم این سیاه دلان صبح کاذب است

در روشنی اگر ید بیضا شود کسی

تا می توان ز لذت دیدار محو شد

بیخود چرا ز نشائه صهبا شود کسی؟

تا ممکن است زیستن از خلق بی نیاز

راضی چرا به ننگ تمنا شود کسی؟

تا سر توان نهاد به زانوی خود، چرا

منت پذیر بالش خارا شود کسی؟

می بایدش به خون جگر خورد غوطه ها

تا از غبار جسم مصفا شود کسی؟

مژگان هنوز داد تماشا نداده است

آن فرصت از کجاست که بینا شود کسی

یک اهل درد نیست به درد سخن رسد

خونش به گردن است که گویا شود کسی

صائب بس است فکر خط و خال گلرخان

تا کی سیاه خیمه سودا شود کسی؟

غزل شمارهٔ ۶۹۲۲

حیف است حرف عشق ز ما نشنود کسی

بوی گل از نسیم صبا نشنود کسی

از بت پرست، وقت تماشای حسن تو

حرفی به غیر نام خدا نشنود کسی

در خلوت تو کیست که سازد صدا بلند؟

جایی که از سپند صدا نشنود کسی

خط جای بوسه بر لب لعل تو تنگ ساخت

اینش سزا که حرف بجا نشنود کسی

آمیخت چون دعا به غرض بی اثر شود

کز سایلان دعاو ثنا نشنود کسی

از کاهلی فتاده ام از کاروان جدا

در وادیی که بانگ درا نشنود کسی

مستغنی از دلیل بود هر که واصل است

در کعبه حرف قبله نما نشنود کسی

صائب چنین که ما به زمین نقش بسته ایم

بهر چه عذر لنگ ز ما نشنود کسی؟

غزل شمارهٔ ۶۹۲۳

آن را که نیست ذوق وصال شکستگی

در دل خلد چو شیشه خیال شکستگی

ماه از شکستگی به تمامی رسیده است

غافل مشو ز حسن مآل شکستگی

در محشرست یک سر و گردن بلندتر

باشد سری که در ته بال شکستگی

با نقص خوش برآی که چون ماه شد تمام

لرزد به خود ز بیم زوال شکستگی

چون شیشه می خلد به دلم می ز جام زر

تا آب خورده ام ز سفال شکستگی

شادم به دلشکستگی خود که راه نیست

عین الکمالی را به کمال شکستگی

صد چشم همچو سلسله زلفم آرزوست

تا سیر بنگرم به جمال شکستگی

از سرکشی است روزی اشجار زخم سنگ

از سنگ ایمن است نهال شکستگی

از کودکان شکسته مجنون شود درست

سنگ است مومیایی بال شکستگی

ظلم است در سفال می لعل ریختن

خون دل است رزق حلال شکستگی

زان طرح می دهم به خزان روی خود که هست

پرواز من چو رنگ به بال شکستگی

افغان که شیشه دل نازک خیال من

گردید توتیا ز خیال شکستگی

در عرض یک دو هفته چو ماهش کند تمام

ناخن زند به دل چو هلال شکستگی

صائب شکسته شو که کند زلف پرشکن

تسخیر ملک دل به خصال شکستگی

غزل شمارهٔ ۶۹۲۴

تیغ تو در نیام کند قطع زندگی

از آب ایستاده که دید این برندگی؟

باشد عیار بینش هر کس به قدر شرم

نرگس تمام چشم شد از سرفکندگی

فرمان پذیر باش که هیچ آفریده ای

با اختیار جمع نکرده است بندگی

افکنده ام چو نافه ز خود دور سایه را

آهو به گرد من نرسد در دوندگی

دریا به جای قطره ز نیسان گهر گرفت

نقصان نکرده است کسی از دهندگی

در چشم خلق سبز نگردد ز انفعال

تنها چو خضر هر که خورد آب زندگی

استادگی حیات ندانسته است چیست

ریگ روان نفس نکشد در روندگی

در بندگی است صائب اگر هست عزتی

یوسف عزیز مصر شد از راه بندگی

غزل شمارهٔ ۶۹۲۵

آسودگی مجو ز گرفتار زندگی

سرگشتگی است گردش پرگار زندگی

دردسر خمار بود حاصل حیات

خمیازه است خنده گلزار زندگی

تا در تو هست از آتش شهوت شراره ای

چون موی، پیچ و تاب بود کار زندگی

معراج آفتاب بود پله زوال

برق فناست گرمی بازار زندگی

در رهگذار سیل کمر باز کردن است

در زیر تیغ حادثه اظهار زندگی

کوتاه می شود به نظر بازکردنی

چون خواب تلخ، دولت بیدار زندگی

با جان بی نفس به عدم بازگشت کرد

شد روح بس که دلزده از دار زندگی

در وادیی که کوه چو ابرست در گذار

ما پشت داده ایم به دیوار زندگی

گردن مکش ز تیغ شهادت که خضر را

دارد نهان ز چشم جهان عار زندگی

از تنگنای جسم برون آی، تا به چند

باشی چو جغد خانه نگهدار زندگی؟

پیچیده می شود به نظر بازکردنی

چون گردباد جلوه طومار زندگی

در دور خط سبز و لب روح بخش او

شرمنده است خضر ز اظهار زندگی

باشد به رنگ شعله جواله بی بقا

در سیر و دور، گردش پرگار زندگی

این بار را ز دوش بیفکن که عالمی

افتاد از نفس به ته بار زندگی

در زندگی مپیچ گرت مغز عقل هست

کآشفتگی بود گل دستار زندگی

از داغ دوستان و عزیزان فلک نهد

هر روز مهر تازه به طومار زندگی

عشق گرانبها بود و درد و داغ عشق

گنجی که هست در ته دیوار زندگی

گردید در شکار مگس صرف سر به سر

چون تار عنکبوت مرا تار زندگی

خشک است دست خلق، مگر سیل نیستی

دستی نهد مرا به ته بار زندگی

از دست رعشه دار نفس ریخت عاقبت

صائب به خاک ساغر سرشار زندگی

غزل شمارهٔ ۶۹۲۶

صائب ز طول بیش بود عرض راه تو

از مستی این چنین که به هر سوی مایلی

از درد و داغ عشق بود شور هر دلی

بی روی آتشین نشود گرم محفلی

در عین ناز، نرگس خود را ندیده ای

از ترکتاز لشکر بیداد غافلی

برقی کز اوست سینه ابر بهار چاک

نسبت به شوخی تو بود پای در گلی

در دیده نظارگیان ماهپاره ای است

از آفتاب حسن تو هر پاره دلی

زان آتشی که از رخ لیلی بلند شد

هر برگ لاله ای است درین دشت محملی

هر حلقه را ز روی تو نعلی در آتش است

در دور خط به بردن دل بس که مایلی

هر چند روی دل ز تو هرگز ندیده ایم

بر هر طرف که روی کنم در مقابلی

افتادگی گزین که ره دور عشق را

غیر از فتادگی نتوان یافت منزلی

از دل اگر غبار تعلق فشانده ای

آزاده ای، اگر چه اسیر سلاسلی

گر تشنه وصال محیط است آب تو

در جویبار جسم به آن بحر واصلی

سیلاب می برد خس و خاشاک را به بحر

دامان عشق گیر اگر زان که کاهلی

گوهر اگر به گرد یتیمی نمی رسید

زین بحر بیکنار نمی یافت ساحلی

خورشید بدر کرد مه ناتمام را

با ناقصان بساز اگر زان که کاملی

زان می پرد به نقش و نگار جهان دلت

کز نقشبند عالم ایجاد غافلی

در چشم اعتبار نمک سودن است و بس

در شوره زار عالم اگر هست حاصلی

غزل شمارهٔ ۶۹۲۷

ای گل ز شوخ چشمی اغیار غافلی

از سادگی ز زخم خس و خار غافلی

ای گل ز دامن تر اغیار غافلی

آیینه ای، ز آفت زنگار غافلی

در خواب ناز نرگس خود را ندیده ای

از ترکتاز فتنه بیدار غافلی

آیینه خمار شکن پیش دست توست

از اضطراب تشنه دیدار غافلی

هر موی بر تن تو شود آه حسرتی

آگاه اگر شوی که چه مقدار غافلی

افکنده ای بساط اقامت به زیر چرخ

در تنگنای بیضه ز گلزار غافلی

دولت طلب ز سایه بال هما کنی

از خواب امن سایه دیوار غافلی

چون رشته دست پیش گهر می کنی دراز

از گنج خویش در ته دیوار غافلی

چسبیده ای چو نی به شکرخواب عافیت

از جستجوی دولت بیدار غافلی

زان چون جرس همیشه دلت می تپد که تو

در کاروان ز قافله سالار غافلی

واقف نه ای ز رفتن عمر سبک عنان

چون کاروان ریگ ز رفتار غافلی

داری گمان که با تو به دل گشته است راست

صائب ز مکر عالم غدار غافلی

غزل شمارهٔ ۶۹۲۸

کوچکدلی است مایه تسخیر عالمی

آفاق را گرفت سلیمان به خاتمی

دریا به سوز سینه عاشق چه می کند؟

خورشید سیر چشم نگردد به شبنمی

بی حاصلی که زنده نباشد دلش به عشق

در چشم اهل دید بود نخل ماتمی

همسایه وجود نباشد اگر عدم

چون ملک نیستی نتوان یافت عالمی

چون ماه روزه گرچه به لب مهر داشتم

سررشته حساب مرا داشت عالمی

گیرم که آب شد دلم از شرم معصیت

دامان باغ را نکند پاک شبنمی

حیف است صرف خنده بی عاقبت کند

آن را که همچو صبح ز عالم بود دمی

گر نیست بر مراد تو دنیا مشو ملول

برپای گو مباش ترا بند محکمی

عیسی به آسمان چهارم نمی گریخت

می داشت زیر چرخ گر امید همدمی

مه را برون نیاورد از بوته گداز

دارد اگرچه زیر نگین مهر، عالمی

صائب چو راز عشق غریب اوفتاده ایم

ما را بس است از همه آفاق محرمی

غزل شمارهٔ ۶۹۲۹

تا کی ز کف عنان توکل رها کنی؟

از نقش پای راهروان رهنما کنی

چون حلقه، دیده نگران شو تمام عمر

شاید به روی خود در توفیق وا کنی

جز نقش یوسفی نبود در بساط صبر

تو جهد کن که آینه را (با صفا کنی)

اطعام، رزق روح و طعام است (رزق تن)

تا کی ز رزق روح به تن اکتفا کنی؟

دست خود از نگار علایق بشوی پاک

تا صد گره گشاده به دست دعا کنی

در نامرادی این همه بیداد می کنی

گر چرخ بر مراد تو گردد چها کنی؟

آشفتگی ز مغز ( نمی رود)

دستار نیست (این که ز سر زود وا کنی)

قالب تهی ز خویش ( )

چون بهله دست (در کمر مدعا کنی)

تنگ شکر ( )

گر خوابگاه (خویشتن از بوریا کنی)

تا کی دهان خویش ( )

چند اکتفا ( )

) در خانه، کور (

) عصا کنی (

از خودسری و بی بصری، چند چون حباب

صائب ز بحر خانه خود را جدا کنی؟

غزل شمارهٔ ۶۹۳۰

تا کی ز جهل چاره حرص از طلب کنی؟

از خارخار چند علاج جرب کنی؟

هرگز نمی رسد به طباشیر استخوان

پیش حسب مباد حدیث نسب کنی

شب راز آه زنده دلان روز می کنند

داری تو جد و جهد که روزی به شب کنی

انداخت پیش ابر سپر، تیغ آفتاب

آن به که خصم را به مدارا ادب کنی

نان گرسنه چشم فزاید گرسنگی

از چون خودی مباد که روزی طلب کنی

در بحر صاحب گهر از ابر شد صدف

چون غافلان مباد که ترک سبب کنی

بارست سایه بر دل آزادگان و تو

بهر سفر رفیق موافق طلب کنی

صائب به غمگسار ز غم می توان رسید

حیف است عمر صرف نشاط و طرب کنی

غزل شمارهٔ ۶۹۳۱

چند از بهار عشق قناعت به خس کنی؟

در آشیانه عیش به یاد قفس کنی

از خون لعل، تیشه مردان بهار کرد

زین کوهسار چند به آوازه بس کنی؟

در صیدگاه عشق، هما موج می زند

چون عنکبوت چند شکار مگس کنی؟

لوح دلی که آینه راز عالم است

حیف است حیف تخته مشق هوس کنی

سیلاب بازگشت به صحرا نمی کند

آن راه نیست عشق که رو باز پس کنی

در کاروان اگر نرسی آنقدر بکوش

کز دور گوش وقف صدای جرس کنی

زینسان که می روی پی گفتار، عاقبت

سر چون حباب در سر کار نفس کنی

از آتشین دمان به فغانی کن اقتدا

صائب اگر تتبع دیوان کس کنی

غزل شمارهٔ ۶۹۳۲

گر فکر زاد آخرت ای دوربین کنی

در زیر خاک عشرت روی زمین کنی

گر رزق خود ز بوی گل و یاسمین کنی

زنبوروار خانه پر از انگبین کنی

خون تا به چند در دلم ای نازنین کنی؟

بسمل مرا به اره چین جبین کنی

پر زر شود چو غنچه ترا کیسه تهی

دست طمع حصاری اگر ز آستین کنی

انگشت هیچ کس نگذارد به حرف تو

با نقش راست صلح اگر چون نگین کنی

واصل شوی چو شمع به دریای نور صبح

گر در گداز جسم نفس آتشین کنی

ز آتش شود حصار تو زنبوروار موم

شیرین دهان خلق اگر از انگبین کنی

روشن بود همیشه سیه خانه دلت

صلح از چراغ اگر به چراغ آفرین کنی

از چارپای جسم فرودآی چون مسیح

تا چار بالش از فلک چارمین کنی

در دوزخ افکنند ترا گر ز سوز عشق

در هر شرار سیر بهشت برین کنی

چون آدم از بهشت برونت نمی کنند

گر اکتفا ز رزق به نان جوین کنی

گفتار را به خوبی کردار کن بدل

تا چند جهد در سخن دلنشین کنی؟

تا کی به دست نفس دهی اختیار خویش؟

در دست دیو تا به کی انگشترین کنی؟

چون می توان به خنده ز من جان ستد، چرا

بسمل مرا به اره چین جبین کنی؟

نان تو پخته است به هر جا که می روی

صائب زبان خویش اگر گندمین کنی

غزل شمارهٔ ۶۹۳۳

بر خاک راه اگر گذری مشکبو کنی

در سنگ اگر نظر کنی آیینه رو کنی

استاده است تیشه به کف عشق بت شکن

دل را مباد بتکده آرزو کنی

ای واعظ فسرده نفس، چند همچو نِی

خود را به کار خلق به زور گلو کنی؟

معراج دوش خلق رود زیر بار تو

افتادگی شعار اگر چون سبو کنی

از چشمه سار نسبت اگر آب خورده ای

از اشک تاک آب به پای کدو کنی

آن گوهر نهفته که خورشید داغ اوست

در مشت خاک توست اگر جستجو کنی

(عمر بهار چون شفق صبح بی بقاست

با آفتاب زرد خزان به که خو کنی)

در هیچ چشمه آب نمازی نمانده است

صائب مگر به خون دل خود وضو کنی

غزل شمارهٔ ۶۹۳۴

در پیری ارتکاب می ناب می کنی

این صبح را تصور مهتاب می کنی

مویت سفید گشت و همان از شراب تلخ

در شیر زندگانی خود آب می کنی

دل را برای جسم ز می می کنی خراب

تعمیر دیر از گل محراب می کنی

از توبه حرف می زنی و باده می خوری

بیدار می شوی و دگر خواب می کنی

در قلزمی که کشتی نوح است در خطر

بالین ز گرد بالش گرداب می کنی

سررشته حیات به آخر رسید و تو

پس پس سفر چو طفل رسن تاب می کنی

درمان شیب باده روشن نمی کند

زخم کتان رفو چه به مهتاب می کنی؟

چون عقل و هوش و دین و دلت را شراب برد

آهنگ این سفر به چه اسباب می کنی؟

موی سفید، مشرق صبح قیامت است

وقت است توبه گر ز می ناب می کنی

از روی گرم دل به تو پرتو نمی رسد

تا پشت خویش گرم به سنجاب می کنی

همت زراستان، گه افتادگی بجوی

بالین ز راه ساز، اگر خواب می کنی

اول دل و زبان خود از توبه پاک کن

صائب اگر نصیحت احباب می کنی

غزل شمارهٔ ۶۹۳۵

دایم ستیزه با دل‌افگار می‌کنی

با لشکر شکسته چه پیکار می‌کنی؟

ای وای اگر به گریه خونین برون دهم

خونی که در دلم تو ستمکار می‌کنی

با این حلاوتی که دل عالم از تو سوخت

استادگی به شربت بیمار می‌کنی

شرمنده نیستی که به این دستگاه حسن

دل می‌بری ز مردم و انکار می‌کنی؟

این جلوه‌ای که من ز تو بی‌باک دیده‌ام

بر سرو، طوق فاخته زنار می‌کنی

یوسف به خانه روی ز بازار می‌کند

هرگه ز خانه روی به بازار می‌کنی

گر بگذری به سرو و صنوبر، ز بار دل

در جلوه نخست سبکبار می‌کنی

گردی کز او بلند شود آه حسرت است

بر هر گل زمین که تو رفتار می‌کنی

چشم بدت مباد، که با چشم نیم‌خواب

بر خلق ناز دولت بیدار می‌کنی

زین آب خوشگوار شود تشنگی زیاد

ورنه علاج تشنه دیدار می‌کنی

گل بر در قفس زن و در چشم دام خاک

رحمی اگر به مرغ گرفتار می‌کنی

یک روز اگر کند ز تو آیینه، رو نهان

رحمی به حال تشنه دیدار می‌کنی

رنگ شکسته را به زبان احتیاج نیست

صائب عبث چه درد خود اظهار می‌کنی؟

غزل شمارهٔ ۶۹۳۶

زین گریه دروغ که ای پیر می کنی

آبی به شیراز سر تزویر می کنی

زان به بود که سیر کنی صد گرسنه را

چشم گرسنه خود اگر سیر می کنی

از سیر نیست مانع عمر سبک خرام

موی خود از خضاب اگر قیر می کنی

مویت سفید و نامه اعمال شد سیاه

در توبه اینقدر ز چه تائخیر می کنی؟

کافور مرگ آتش حرص ترا، کم است

تو ساده لوح فکر طباشیر می کنی

طی شد شب جوانی و خندید صبح شیب

تو این زمان تهیه شبگیر می کنی؟

در خامشی گریز ز تقصیرهای خویش

تمهید عذر بهر چه تقصیر می کنی؟

این خانه را که طعمه سیلاب می شود

ای خانمان خراب چه تعمیر می کنی؟

کم کرده ای گناه، که در وقت بازخواست

تقصیر خود حواله به تقدیر می کنی؟

آن خصم نیست نفس کز احسان شود مطیع

غافل مشو که تربیت شیر می کنی

سال دراز کعبه نگرداند رخت خویش

تو هر دو روز رخت چه تغییر می کنی؟

آن پرده سوز، قابل تصویر خلق نیست

در پرده است هر چه تو تصویر می کنی

چون سینه را هدف کنی ای بیجگر، که تو

در خانه کمان حذر از تیر می کنی

صائب مس تو نیست پذیرای نور فیض

بیهوده عمر خرج در اکسیر می کنی

غزل شمارهٔ ۶۹۳۷

هرگاه رخ ز باده عرقناک می کنی

هر سینه ای که هست ز دل پاک می کنی

صبح قیامتی است شهیدان خفته را

هر خنده ای که بر دل صد چاک می کنی

امیدوار چون نشود چشم ما، که تو

آیینه را به دامن خود پاک می کنی

چون خرج مور می شود آخر شکر ترا

در وقت خط به بوسه چه امساک می کنی؟

آماده کن به شیربها عقل و هوش را

پیوند اگر به سلسله تاک می کنی

چون صبح آفتاب در آغوش توست فرش

از روی صدق سینه اگر چاک می کنی

نقش برون پرده حسن نهفته روست

از خط و خال آنچه تو ادراک می کنی

نتوان به آستین ز گهر آب و تاب برد

ای گل عرق چه از رخ خود پاک می کنی؟

چون تیر کج که عیب کجی بر کمان نهد

تقصیر خود حواله به افلاک می کنی

در سنگ، لعل روزی خورشید می خورد

دل را به فکر رزق چه غمناک می کنی؟

ای آن که دل به اختر طالع نهاده ای

غافل که تخم سوخته در خاک می کنی

روشن شود ز گریه شبها دل سیاه

روغن ازین چراغ چه امساک می کنی؟

از خبث پاک کن دهن خود، چه هر زمان

دندان خویش پاک ز مسواک می کنی؟

برگ سفر بساز که هنگام رحلت است

محکم چه ریشه در جگر خاک می کنی؟

بشنو ز صائب این غزل دلپذیر را

ای خوش خیال اگر سخن ادراک می کنی

غزل شمارهٔ ۶۹۳۸

زیر سپهر خواب فراغت چه می کنی؟

در خانه شکسته اقامت چه می کنی؟

در کاسه کبود فلک نقش جود نیست

خواری به آبروی قناعت چه می کنی؟

گیرم به زیر چتر در اینجا گریختی

در آفتابروی قیامت چه می کنی؟

پیمانه اختیار ندارد به دست خویش

از گردش سپهر شکایت چه می کنی؟

ای عقل شیشه بار که گل بر تو سنگ بود

در کوهسار سنگ ملامت چه می کنی؟

نام نکو نتیجه گمنامی است و بس

ای دل تلاش آفت شهرت چه می کنی؟

شکر در انتظار تو ای خوش سخن گداخت

با زهر جانگزای قناعت چه می کنی؟

غربت ز ننگ قیمت کنعان ترا خرید

ای ماه مصر، شکوه (ز) غربت چه می کنی؟

صحبت موئثرست و طبیعت دراز دست

صائب به اهل صومعه صحبت چه می کنی؟

غزل شمارهٔ ۶۹۳۹

تسکین دل به زلف پریشان چه می‌کنی؟

این شعله را خموش به دامان چه می‌کنی؟

هر ذره‌ای سپند رخ آتشین توست

ای آفتاب‌روی، نگهبان چه می‌کنی؟

یوسف حریف سیلی اخوان نمی‌شود

ای ساده‌لوح گل به گریبان چه می‌کنی؟

در خاک نرم، نخل هوس ریشه می‌کند

چندین ملایمت به نگهبان چه می‌کنی؟

مصر از فروغ روی تو آتش گرفته است

خود را نهفته در چَهِ کنعان چه می‌کنی؟

روی ترا به خون شهیدان چه حاجت است؟

از لاله زیب کان بدخشان چه می‌کنی؟

آیینه پیش رو نه و سیر بهشت کن

با این رخ شکفته گلستان چه می‌کنی؟

این مصرع بلند ز خاطر نمی‌رود

ای سروناز این همه جولان چه می‌کنی؟

دل نیست گوهری که ز کف رایگان دهند

انگشت خویش زخمی دندان چه می‌کنی؟

صائب ز آب خضر نکرده است کس زیان

با تیغ او مضایقه جان چه می‌کنی؟

غزل شمارهٔ ۶۹۴۰

لنگر درین خراب برای چه می کنی؟

در راه سیل خواب برای چه می کنی؟

تعمیر خانه ای که بود در گذار سیل

ای خانمان خراب برای چه می کنی؟

موی سفید، گرده صبح قیامت است

در وقت صبح خواب برای چه می کنی؟

اندیشه است لنگر عمر سبک عنان

در گفتگو شتاب برای چه می کنی؟

جرم تو از حساب برون است و از شمار

اندیشه از حساب برای چه می کنی؟

نقش است هر چه هست درین خانه غیر حق

از مردمان حجاب برای چه می کنی؟

از تیر کج کمان نبرد کجروی برون

با آسمان عتاب برای چه می کنی؟

بحری که می کنی طلبش در کنار توست

ای موج، اضطراب برای چه می کنی؟

ای گوهر گرامی این بحر، چون حباب

سر در سر شراب برای چه می کنی؟

کوثر به خاکبوس نهال تو تشنه است

دلهای خلق آب برای چه می کنی؟

دل نیست گوهری که درآرد به رشته سر

سامان پیچ و تاب برای چه می کنی؟

صائب جهان پوچ بود قلزم سراب

لنگر درین سراب برای چه می کنی؟

غزل شمارهٔ ۶۹۴۱

پنهان رخ چو ماه برای چه می کنی؟

خون در دل نگاه برای چه می کنی؟

ابرام در شکستن دلهای بیگناه

ای ترک کج کلاه برای چه می کنی؟

بگذر ز کاوش دل ما خون گرفتگان

در بحر خون، شناه برای چه می کنی؟

با چهره ای که آب کند آفتاب را

اندیشه از نگاه برای چه می کنی؟

بهر خراب کردن ما جلوه ای بس است

صد جلوه سر به راه برای چه می کنی؟

ای برق جلوه ای که دو عالم کباب توست

سر در سر گیاه برای چه می کنی؟

تسخیر ملک دل به نگاهی میسرست

جمعیت سپاه برای چه می کنی؟

چون بی گناه کشتن عاشق گناه نیست

عذر مرا گناه برای چه می کنی؟

رخسار همچو روز ترا زلف شب بس است

روز مرا سیاه برای چه می کنی؟

صائب چو رحم در دل سنگین یار نیست

سامان اشک و آه برای چه می کنی؟

غزل شمارهٔ ۶۹۴۲

ای غافلی که در پی دینار می روی

آخر ز سکه در دهن مار می روی

حسن مجاز را به حقیقت گزیده ای

غافل مشو که روی به دیوار می روی

از غفلت تو پیر مغان در کشاکش است

می در پیاله داری و هشیار می روی

خاری است خار غصه که در پا نمی خلد

تا پا برهنه بر سر این خار می روی

از آفتاب دیده بد نور می برد

ای ماه خانگی چه به بازار می روی؟

در قلزمی که کام نهنگ است هر صدف

غواص نیستی و نگونسار می روی

چشمت به نور شمسه ایوان عقل نیست

از ره به رزق طره دستار می روی

آب حیات آتش افسرده، دامن است

چندین ز حرف سرد چه از کار می روی؟

در آستان خانه خود خاک می شوی

از خود برون چنین که گرانبار می روی

صائب چه نشائه بود که چون چشم دلبران

مست آمدی به عالم و بیمار می روی

غزل شمارهٔ ۶۹۴۳

ای بی‌خبر ز خود به تماشا چه می‌روی؟

چون آفتاب سر زده هرجا چه می‌روی؟

خود را ببین در آینه و آب و گل بچین

گاهی به باغ و گاه به صحرا چه می‌روی؟

بالاتر از تو نیست نهالی درین چمن

دنبال سرو ای گل رعنا چه می‌روی؟

در گرد کاروان تو یوسف نهفته است

در چارسوی مصر به سودا چه می‌روی؟

در دست توست گوهر شهوار چون صدف

با جان بی‌نفس سوی دریا چه می‌روی؟

در زلف توست جای تماشا هزار جا

بیرون ز خود برای تماشا چه می‌روی؟

موج سراب سلسله جنبان تشنگی است

از ره برون به جلوه دنیا چه می‌روی؟

چون صبح، زخم تیغ زبان بخیه گیر نیست

هردم به چشم سوزن عیسی چه می‌روی؟

سرمایه نجات بود توبه درست

با کشتی شکسته به دریا چه می‌روی؟

با خرمنی که خوشه پروین در او گم است

دنبال کهربای تمنا چه می‌روی؟

تا می‌توان شکست ز خون جگر خمار

صائب به خون باده حمرا چه می‌روی؟

غزل شمارهٔ ۶۹۴۴

چندان به خضر ساز که از خود بدر شوی

کز خود برون چو خیمه زدی راهبر شوی

چندان تلاش کن که ترا بی خبر کنند

چون بی خبر شدی ز جهان باخبر شوی

شبنم به آفتاب رسید از فروتنی

افتاده شو مگر تو هم از خاک بر شوی

شد آب تلخ گوهر شهوار در صدف

از خود تو هم سفر کن، شاید گهر شوی

از قلزمی که نوح مسلم بدر نرفت

تو خشک مغز در غم آنی که تر شوی

همت بلنددار، چه چیزست این جهان؟

تا قانع از خدای به این مختصر شوی

چون سوزن از لباس تعلق برهنه شو

تا با مسیح پاک نفس همسفر شوی

صائب جواب آن غزل است این که خواجه گفت

ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی

غزل شمارهٔ ۶۹۴۵

تا رهنورد وادی سودا نمی شوی

اخترشناس آبله پا نمی شوی

تا برنخیزی از سر این تیره خاکدان

سرو ریاض عالم بالا نمی شوی

تا چون حباب تخت نسازی ز تاج خویش

بی چشم زخم واصل دریا نمی شوی

تا همچو غنچه تنگ نگیری به خویشتن

از جنبش نسیم چو گل وا نمی شوی

تا بر محک ترا نزند سنگ کودکان

در مصر عشق قابل سودا نمی شوی

تا خارخار عشق نپیچد ترا به هم

چون گردباد مرحله پیما نمی شوی

صبح امید خنده شادی نمی کند

تا ناامید از همه دنیا نمی شوی

در میوه تو تا رگ خامی به جای هست

در کام روزگار گوارا نمی شوی

صائب به گرد خود نکنی تا سفر چو چرخ

سر تا به پای دیده بینا نمی شوی

غزل شمارهٔ ۶۹۴۶

دل را اگر چه نیست ز دلدار آگهی

دلدار را بود ز دل زار آگهی

بیمار اگر ز درد بود غافل از طبیب

دارد ولی طبیب ز بیمار آگهی

از نافه نیست آهوی رم کرده را خبر

عاشق ندارد از دل افگار آگهی

آن برده است راه به مرکز که نیستش

از سیر و دور خویش چو پرگار آگهی

مهر خموشیم به دهن چون صدف زدند

تا یافتم ز گوهر اسرار آگهی

بگشا نظر چو سوزن و باریک شو چو تار

داری اگر ز نازکی کار آگهی

در شهر زنگ، آینه در زنگ خوشترست

پیش سیه دلان مکن اظهار آگهی

خون می کنند بر سر هر خار رهروان

یابند اگر ز لذت آزار آگهی

از پیچ و تاب کشف شود خرده های راز

دارد ز گنج زیرزمین مار آگهی

انگشت اعتراض به گفتار ما منه

ما را چو خامه نیست ز گفتار آگهی

مهرش به لب زنند چو خال دهان یار

آن را که می دهند ز اسرار آگهی

پوشیدگی حجاب بصیرت نمی شود

دارد ز خفتگان دل بیدار آگهی

صائب مرا ز بی خبری نیست شکوه ای

بر خاطر لطیف بود بار آگهی

این آن غزل که مولوی روم گفته است

کار آن کند که دارد از کار آگهی

غزل شمارهٔ ۶۹۴۷

گر درد طلب رهبر این قافله بودی

کی پای ترا پرده خواب آبله بودی؟

زود این ره خوابیده به انجام رسیدی

گر ناله شبگیر درین مرحله بودی

دل چاک نمی گشت ز فریاد جرس را

بیداری اگر در همه قافله بودی

شوق است درین وادی اگر راحله ای هست

در راه نمی ماندی اگر راحله بودی

می بود اگر مغز ترا پرده هوشی

آسوده ازین عالم پرمشغله بودی

از خون جگر کام کسی تلخ نگشتی

گر در خور این باده مرا حوصله بودی

دریای وجود از تو شدی مخزن گوهر

رزق تو اگر از کف پرآبله بودی

شیرازه جمعیتش از هم نگسستی

با بلبل ما غنچه اگر یکدله بودی

چون آب روان می گذرد عمر و تو غافل

ای وای درین قافله گر فاصله بودی

صائب سر زلف سخن از دخل حسودان

آشفته نشد تا تو درین سلسله بودی

غزل شمارهٔ ۶۹۴۸

یک روز گل از یاسمن صبح نچیدی

پستان سحر خشک شد از بس نمکیدی

تبخال زد از آه جگرسوز لب صبح

وز دل تو ستمگر دم سردی نکشیدی

صد بار فلک پیرهن خویش قبا کرد

یک بار تو بی درد گریبان ندریدی

چون بلبل تصویر به یک شاخ نشستی

زافسردگی از شاخ به شاخی نپریدی

از جذبه آهن شرر از سنگ برآمد

از مستی غفلت تو گرانجان نرهیدی

این لنگر تمکین تو چون صورت دیوار

زان است که از غیب ندایی نشنیدی

یک صبحدم از دیده سرشکی نفشاندی

از برگ گل خویش گلابی نکشیدی

چون صورت دیوار درین خانه شدی محو

دنباله یوسف چو زلیخا ندویدی

گردید ز دندان تو دندانه لب جام

یک بار لب خود ز ندامت نگزیدی

زان سنگدل و بی مزه چون میوه خامی

کز عشق به خورشید قیامت نرسیدی

ایام خزان چون شوی ای دانه برومند؟

از خاک چو در فصل بهاران ندمیدی

نگذشته ز آتش، نخورد آب خردمند

تو در پی سامان کبابی و نبیدی

در پختن سودا شب و روز تو سر آمد

زین دیگ به جز زهر ندامت چه چشیدی؟

پیوسته چراگاه تو از چون و چرا بود

از گلشن بی چون و چرا رنگ ندیدی

از زنگ قساوت دل خود را نزدودی

جز سبزه بیگانه ازین باغ نچیدی

از بار تواضع قد افلاک دوتا ماند

وز کبر تو یک ره چو مه نو نخمیدی

از شوق شکر مور برآورد پر و بال

صائب تو درین عالم خاکی چه خزیدی؟

غزل شمارهٔ ۶۹۴۹

دستی به سر زلف خود از ناز کشیدی

تا حلقه به گوش که دگر باز کشیدی

شد بر لب دریاکش من مهر خموشی

جامی که ز منصور سخن بازکشیدی

در کنج قفس چند کنی بال فشانی؟

بس نیست ترا آنچه ز پرواز کشیدی؟

ای آینه در روی زمین دیدنیی نیست

بیهوده چرا منت پرداز کشیدی؟

جز سرمه که برخاست به تعظیم تو از جای؟

چندان که درین انجمن آواز کشیدی

ای کبک لب از خنده بیهوده نبستی

تا رخت به سرپنجه شهباز کشیدی

چون برگ گل افزود به رسوایی نکهت

هر پرده که بر چهره این راز کشیدی

خون گشت دل زمزمه پرداز تو صائب

تا این غزل از طبع سخنساز کشیدی

غزل شمارهٔ ۶۹۵۰

چون رشته به همواری اگر نام برآری

از گرد گریبان گهر سر بدر آری

زان شهپر همت به تو کردند کرامت

تا بیضه گردون به ته بال و پر آری

آزادگی آن است که چون سرو درین باغ

غمگین نشوی گر گره دل ثمر آری

گردید چو صیقل قدت از دور فلک خم

آیینه دل را نشد از زنگ برآری

گر در دل خود تنگدلان بار دهندت

حاشا که دگر یاد ز تنگ شکر آری

روز سیه مرگ شود شمع مزارت

هر خار که از پای فقیری بدر آری

یک بار هم از بی خبری ها خبری گیر

تا چند به بازار روی و خبر آری؟

هرگز ننهی بر سخن هیچ کس انگشت

یک بار اگر نامه خود در نظر آری

تا کی سخن پوچ دهی عرض به مردم؟

تا چند ز دریا صدف بی گهر آری؟

گر ذوق شکستن به تو اقبال نماید

خود کشتی خود تحفه به موج خطر آری

فارغ شوی از حلقه زدن بر در دونان

یک بار اگر در دل شب دست برآری

زین راهبران راه به جایی نتوان برد

در خویش فرو رو که سر از عرش برآری

صائب شود آن روز ترا آینه روشن

کز هستی بی حاصل خود گرد برآری

دراین وبلاگ (اشعار عرفانی شعرای بزرگ)، مجموعه کامل غزلیات صائب تبریزی را قرار داده ایم .بدین امید که دوستان به فایل ورد و قابل ویرایش این غزلیات زیبا دسترسی داشته باشند .

کلیه غزلیات صائب در این وبلاگ موحود است که در هر پست حدود 50 غزل می باشد . جهت دسترسی به کلیه غزلیات صائب آدرس ذیل مراجعه نمائید:

http://hafezasrar.blogfa.com/post/3035


ارسال توسط علیرضا ملکی

اسلایدر