ای آنکه هیچ جایی آرام جان ندیدی
رنج جهان کشیدی گنج جهان ندیدی
هرچند جهد کردی کاری به سر نبردی
ادامه مطلب...
گر سر این کار داری کار کن
ور نهای این کار را انکار کن
خلق عالم جمله مست غفلتند
ادامه مطلب...
عاشقی چیست ترک جان گفتن
سر کونین بیزبان گفتن
عشق پی بردن از خودی رستن
ادامه مطلب...
نظری به کار من کن که ز دست رفت کارم
به کسم مکن حواله که به جز تو کس ندارم
منم و هزار حسرت که در آرزوی رویت
ادامه مطلب...
دلی کامد ز عشق دوست در جوش
بماند تا قیامت مست و مدهوش
ز بسیاری که یاد آرد ز معشوق
ادامه مطلب...
دل ز جان برگیر تا راهت دهند
ملک دو عالم به یک آهت دهند
چون تو برگیری دل از جان مردوار
ادامه مطلب...
جانا حدیث حسنت در داستان نگنجد
رمزی ز راز عشقت در صد زبان نگنجد
جولانگه جلالت در کوی دل نباشد
بقیه در ادامه مطلب
ادامه مطلب...
عشق را اندر دو عالم هیچ پذرفتار نیست
چون گذشتی از دو عالم هیچکس را بار نیست
هر دو عالم چیست رو نعلین بیرون کن ز پای
بقیه در ادامه مطلب
ادامه مطلب...
همه عالم خروش و جوش از آن است
که معشوقی چنین پیدا، نهان است
ز هر یک ذره خورشیدی مهیاست
ادامه مطلب...
در سرم از عشقت این سودا خوش است
در دلم از شوقت این غوغا خوش است
من درون پرده جان میپرورم
ادامه مطلب...
ره عشاق راهی بیکنار است
ازین ره دور اگر جانت به کار است
وگر سیری ز جان در باز جان را
ادامه مطلب...
چون نیست هیچ مردی در عشق یار ما را
سجاده زاهدان را درد و قمار ما را
جایی که جان مردان باشد چو گوی گردان
ادامه مطلب...
چون نیست هیچ مردی در عشق یار ما را
سجاده زاهدان را درد و قمار ما را
جایی که جان مردان باشد چو گوی گردان
آن نیست جای رندان با آن چکار ما را
گر ساقیان معنی با زاهدان نشینند
می زاهدان ره را درد و خمار ما راادامه مطلب...
قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - موعظه و نصیحت
ایهاالناس جهان جای تن آسانی نیست
مرد دانا، به جهان داشتن ارزانی نیست
خفتگان را چه خبر زمزمهٔ مرغ سحر؟
حیوان را خبر از عالم انسانی نیستادامه مطلب...
عطار » دیوان اشعار » غزلیات
چون تو جانان منی جان بی تو خرم کی شود چون تو در کس ننگری کس با تو همدم کی شود
گر جمال جانفزای خویش بنمایی به ما جان ما گر در فزاید حسن تو کم کی شود
دل ز من بردی و پرسیدی که دل گم کردهای این چنین طراریت با من مسلم کی شود
عهد کردی تا من دلخسته را مرهم کنی چون تو گویی یا کنی این عهد محکم کی شود
چون مرا دلخستگی از آرزوی روی توست این چنین دل خستگی زایل به مرهم کی شود
غم از آن دارم که بی تو همچو حلقه بر درم تا تو از در در نیایی از دلم غم کی شود
خلوتی میبایدم با تو زهی کار کمال ذرهای همخلوت خورشید عالم کی شود
نیستی عطار مرد او که هر تر دامنی گر به میدان لاشه تازد رخش رستم کی شود
