تاريخ : شنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۳
دراین وبلاگ (اشعار عرفانی شعرای بزرگ)، مجموعه کامل غزلیات صائب تبریزی را قرار داده ایم .بدین امید که دوستان به فایل ورد و قابل ویرایش این غزلیات زیبا دسترسی داشته باشند .
کلیه غزلیات صائب در این وبلاگ موحود است که در هر پست حدود 50 غزل می باشد . جهت دسترسی به کلیه غزلیات صائب آدرس ذیل مراجعه نمائید:
http://hafezasrar.blogfa.com/post/3035
غزل شمارهٔ ۶۵۵۱
وحشی تر از آهوست نشان قدم تو
کهسار شود سینه صحرا ز رم تو
کوتاه نگردد به گره رشته عمرش
چون زلف نهد هر که سری در قدم تو
هر فتنه سرگشته که در روی زمین بود
شد جمع به زیر قد همچون علم تو
زین بیش دل خود نتوان خورد به امید
گر ماه تمامی که گرفتیم کم تو
هر چند به پای دگری ره نتوان رفت
گردید فلک سیر سرم در قدم تو
چون چشم که در خواب گران است حضورش
دل را سبک از درد کند کوه غم تو
بر سنبل فردوس کند ناز نگاهش
چشمی که فتد بر خط نازک رقم تو
صائب چه خیال است نیفتد به زبانها
هر شعر که آید به زبان قلم تو
غزل شمارهٔ ۶۵۵۲
چون شبنم روشن گهر با خار و گل یکرنگ شو
بگذار رعنایی ز سر بیزار از نیرنگ شو
یکرنگی ظاهر بود دارالامان عافیت
در حلقه دیوانگان زنهار بی فرهنگ شو
دل زود می گردد سیه زین طارم زنگارگون
بگذر ازین ماتم سرا آیینه بی زنگ شو
زنهار در دار فنا انگور خود ضایع مکن
گر باده نتوانی شدن منصوروار آونگ شو
جز دل نمی باشد مکان آن لامکان پرواز را
خواهی به بر تنگش کشی دلتنگ شو دلتنگ شو
خالی نمی ماند ز زر دستی که احسان می کند
تقصیر در ریزش مکن خورشید زرین چنگ شو
راه از زمین گیری بود در دامن منزل سرش
بشکن به دامن پای خود چون راه پیشاهنگ شو
خصم درونی از برون بارست بر دل بیشتر
با دشمنان کن آشتی با خویشتن در جنگ شو
چون آسمان از گوشمال آهنگ می سازد ترا
بی گوشمال آسمان آهنگ شو آهنگ شو
هر چند خون باشد ترا روزی ازین وحشت سرا
چون لعل از چشم بدان پنهان درون سنگ شو
از می پرستی گل بود پیوسته صائب سرخ رو
پیمانه را از کف مده گلرنگ شو گلرنگ شو
غزل شمارهٔ ۶۵۵۳
ای دل ز اوضاع جهان بیگانه شو بیگانه شو
با آن نگار خانگی همخانه شو همخانه شو
از اهل دنیا نیستی در فکر عقبی نیستی
دست از دو عالم برفشان دیوانه شو دیوانه شو
یک چند در خواب گران بردی بسر چون غافلان
چندی دگر در عاشقی افسانه شو افسانه شو
از دیده هر روشنی در غیب باشد روزنی
هر جا به شمعی برخوری پروانه شو پروانه شو
آن گنج با شمع گهر ویرانه جوید در بدر
تا جهد داری ای پسر ویرانه شو ویرانه شو
خواهی ز دست یکدگر گیرند میخواران ترا
دست از گرانجانی بشو پیمانه شو پیمانه شو
از هوشیاری نقل پا سد سکندر می شود
چون سیل در راه طلب مستانه شو مستانه شو
تا در حریم زلف او گستاخ گردی همچو بو
با صدزبان در خامشی چون شانه شو چون شانه شو
در پله دیوانگی فرش است سنگ کودکان
مرد ملامت نیستی فرزانه شو فرزانه شو
خود را نسوزی پاک اگر از عیب خود را پاک کن
دریا چو نتوانی شدن دردانه شو دردانه شو
شبنم ز راه نیستی با مهر تابان شد یکی
جان را به جانان برفشان جانانه شو جانانه شو
از عارف رومی شنو گر حرف صائب نشنوی
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
غزل شمارهٔ ۶۵۵۴
چشمی که فتاد بر لقای تو
شد مشرق گوهر از صفای تو
هر روز هزار باد می میرد
هر کس که نمرد از برای تو
جان داد به خضر چشمه حیوان
از غیرت لعل جانفزای تو
می شد چو شکوفه مغزها رقصان
می داشت بهار اگر هوای تو
پیوسته به آب خضر شد جویش
جان داد کسی که زیر پای تو
بر خاک چو برگ لاله می ریزد
خونی که نمی شود حنای تو
می کرد هزار باغبان در خاک
گل را می بود اگر وفای تو
می داشت بصیرتی اگر رضوان
می داد بهشت رونمای تو
صیاد ترا چو آهوی مشکین
بوی تو بس است رهنمای تو
پای اندازی است اطلس گردون
در رهگذر برهنه پای تو
آیینه به آب چشم درماند
بی پرده اگر شود لقای تو
شمشیر برهنه می شود در دل
آبی که خورند بی رضای تو
اکسیر حیات جاودان دارد
چشم صائب ز خاک پای تو
غزل شمارهٔ ۶۵۵۵
خامش گویا بود چشم سخنگوی تو
نقطه بسم الله است خال بر ابروی تو
خال سیه فام تو مرکز وحدت بود
دایره کثرت است سلسله موی تو
نعل در آتش نهد بر ورق برگ گل
شبنم آسوده را شوق گل روی تو
پنجه مرجان کند شانه شمشاد را
از دل خون گشتگان سلسله موی تو
عطسه پریشان کند مغز غزالان چین
گر به ختا بگذرد نکهت گیسوی تو
پرده گوش مرا چون ورق لاله کرد
از سخن آتشین لعل سخنگوی تو
گر نبرد شمع پیش پرتو رخساره ات
شانه کند راه گم در خم گیسوی تو
پرده بیگانگی چند بود در میان؟
سوختم، از جیب گل چند کشم بوی تو؟
تا اثر از ماه نو بر ورق چرخ هست
قبله صائب بود گوشه ابروی تو
غزل شمارهٔ ۶۵۵۶
بوالهوس از خط نظر پوشید زان روی چو ماه
خط به چشم بی سوادان می کند عالم سیاه
گفتم از خط خارخار عشق من کمتر شود
شد خطش دام تماشای دگر بهر نگاه
از غبار خط یکی صد گشت پیچ و تاب زلف
شد علم انگشت زنهاری ز گرد این سپاه
وصف کردم تا به ماه آن چهره را از سادگی
از زمین تا آسمان ممنون من گردید ماه!
بر گواهان لباسی گرچه نبود اعتماد
ماه کنعان را بود بس چاک پیراهن گواه
تن به امداد خسیسان درمده چون ماه مصر
کافکنند از قیمت نازل ترا دیگر به چاه
بر سبکروحان گرانی می کند اندک غمی
لنگر پرواز گردد دیده ها را برگ کاه
هر که بر حرفم نهد انگشت، ریزد خون خویش
کشته گردد مار کجرو چون گذارد پا به راه
دست بی ریزش فقیران را وبال گردن است
ابر بی باران کند دلهای روشن را سیاه
در بلا بودن بود صائب به از بیم بلا
از هوا گیرد خموشی را چراغ صبحگاه
غزل شمارهٔ ۶۵۵۷
نفس ظلمانی نمی دارد محابا از گناه
نیست پروا طفل زنگی را ز پستان سیاه
از هوا گیرند بی مغزان حدیث پوچ را
کهربا را می پرد چشم از برای برگ کاه
می کند دل را سیه نور چراغ عاریت
نیست ممکن شستن داغ کلف از روی ماه
زینهار از کنج عزلت پای خود بیرون منه
کز بها افتاد یوسف تا برون آمد ز چاه
نیست در پایان عمر از رعشه پیران را گزیر
بر فروغ خویش می لرزد چراغ صبحگاه
سجده شکرش به دامان قیامت می کشد
هر که را صائب شود آن طاق ابرو قبله گاه
غزل شمارهٔ ۶۵۵۸
می کند دل را سیه چندان که خواب صبحگاه
می نماید آنقدر روشن شراب صبحگاه
نقد انجم را به یک جام صبوحی می دهد
خوب می داند فلک قدر شراب صبحگاه
چهره خورشید اگر طالع نگردد گو مگرد
لذت دیدار می بخشد نقاب صبحگاه
چهره ای می باید از خورشید تابان شسته تر
جای هر ناشسته رو نبود جناب صبحگاه
هر دمی کز روی صدق از مشرق دل سرزند
هست پیش قدردانان در حساب صبحگاه
غفلت پیران جاهل را سبب در کار نیست
فارغ است از منت افسانه خواب صبحگاه
پیش ازان کز چشم خواب آلودگان نورش رود
آب ده چشم از رخ چون آفتاب صبحگاه
از شفق تا خون نگردیده است شیر صاف او
شیر مست فیض شو از فتح باب صبحگاه
دل سیاهان می کشند از سینه صافان انفعال
چهره شب شد عرق ریز از حجاب صبحگاه
گرچه می گویند باران نیست در ابر سفید
فیض می بارد ز سیمای سحاب صبحگاه
می شود چون چهره خورشید زرین چهره اش
هر که رو از صدق مالد بر رکاب صبحگاه
می دهد یاد از سبک جولانی دوران عیش
عارفان را خنده پا در رکاب صبحگاه
تیغ سیراب تو در آغوش زخم عاشقان
هست در کام خمارآلود، آب صبحگاه
گر بیاض گردن مینای می افتد به دست
می توان شد در دل شب کامیاب صبحگاه
چشم اگر داری که چون خورشید روشندل شوی
همتی صائب طلب کن از جناب صبحگاه
غزل شمارهٔ ۶۵۵۹
حسن را از چشم بد شرم و حیا دارد نگاه
شمع را فانوس از باد صبا دارد نگاه
از توکل می توان آمد سلامت بر کنار
کشتی ما را خدا از ناخدا دارد نگاه
شمع دولت را ز دست افشانی صبح زوال
در پناه خود مگر دست دعا دارد نگاه
چون گسست از رشته سوزن، زود خود را گم کند
شوخ چشمان را نگهبان از خطا دارد نگاه
برق را در دست خود نبود عنان اختیار
حسن هیهات است خود را از جفا دارد نگاه
کاه می آید به دنبالش چو گندم سینه چاک
گر عنان جذبه خود کهربا دارد نگاه
تیر بی پر را کمال بال و پر جولان شود
چون عنان عمر را قد دوتا دارد نگاه؟
راز عشق پرده در از گفتگو گل می کند
بوی گل را در گریبان چون صبا دارد نگاه؟
از هوسناکان کند پرهیز، چشم شرمگین
همچو بیماری که خود را از هوا دارد نگاه
همچو مرغ دام بیش از دانه می آیم به کار
از گرفتاران اگر زلفش مرا دارد نگاه
کوه را صحرانورد آن جلوه مستانه کرد
در ره سیل بهاران کیست جا دارد نگاه؟
پیش این سیلاب را اقبال نتواند گرفت
دامن دولت مگر دست دعا دارد نگاه
دل چو سودایی شود در تن نمی گیرد قرار
نافه را چون ناف آهوی ختا دارد نگاه؟
لقمه بی استخوان پیش سگان می افکند
آن که مشتی استخوان را از هما دارد نگاه
دل نبازد هر که را باشد سلاحی از صلاح
پیش چندین صف به جرأت مقتدا دارد نگاه
می زنم بر کوچه بیگانگی دیوانه وار
کیست صائب پاس چندین آشنا دارد نگاه؟
غزل شمارهٔ ۶۵۶۰
چون به یاد شرم می افتم در اثنای نگاه
می زند غیرت ز مژگان تیشه بر پای نگاه
تخته مشق خط شبرنگ یارب چون شود
صفحه رویی که می ماند بر او جای نگاه
حسرت جاوید را حیرت تلافی می کند
برنمی آید به یک دیدن تمنای نگاه
همچو آن سرچشمه کز کاوش فزونتر می شود
بیش شد سامان حسن او ز یغمای نگاه
اشک شبنم بوی گل را مانع پرواز نیست
گریه نتواند نهادن بند بر پای نگاه
این چه حسن عالم آشوب است کز نظاره اش
می کنند از شوق سبقت بر هم اجزای گناه
گرچه چشمش را ز بیماری دماغ ناز نیست
بر سر کارست دایم کارفرمای نگاه
از نگاه ما که در باغ تجلی محرم است
رومگردان ای بهشت عالم آرای نگاه
داغش از چشم غزالان می شود ناسورتر
سر به صحرا داد هر کس را که سودای نگاه
تا به گرد گلشن رخسار او گردیده است
سر چو مژگان می نهم هر لحظه بر پای نگاه
شرم در بیرون در چون حلقه می پیچد به خود
در حریم حسن او صائب ز غوغای نگاه
این جواب آن غزل صائب که می گوید رهی
چون پری از دیده غایب شد در اثنای نگاه
غزل شمارهٔ ۶۵۶۱
از مزار اهل حق جز دولت عقبی مخواه
زینهار از ترک دنیا کردگان دنیا مخواه
آبرو چون جمع شد دریای گوهر می شود
حفظ آب روی خود کن گوهر از دریا مخواه
نیش منت را به زهر جانگزا پرورده اند
صبر کن بر زخم خار و سوزن از عیسی مخواه
صورت دیباست، باشد هر که دربند لباس
هوش اگر داری شعور از صورت دیبا مخواه
مردم افتاده را استادگان گیرند دست
سرفرازی را به غیر از عالم بالا مخواه
دل چو روشن گشت صائب می شود روشن حواس
از خدای خویش چیزی جز دل بینا مخواه
غزل شمارهٔ ۶۵۶۲
از سر عشاق در زیر فلک سامان مخواه
اختیار از گوی عاجز در خم چوگان مخواه
از جهان بی وفا با تلخرویی صلح کن
نقش یوسف بر درو دیوار این زندان مخواه
صددرستی شیشه گر را در شکست شیشه هست
گر دلت را عشق برهم بشکند تاوان مخواه
مرگ بی منت گواراتر ز آب زندگی است
زینهار از آب حیوان عمر جاویدان مخواه
خانه آباد پیش پای سیل افتاده است
خاطر معمور جز در خانه ویران مخواه
جز جواب خشک، موجی نیست در بحر سراب
مد احسان زینهار از دفتر دوران مخواه
نیست بحر نعمت بی خواهش حق را کنار
چون صدف گر لب گشایی هیچ جز دندان مخواه
شرم دار از حق، مبر صائب نیاز خود به خلق
بر سر خوان سلیمان دانه از موران مخواه
غزل شمارهٔ ۶۵۶۳
تا ز خط پشت لب جان بخش جانان شد سیاه
عالم روشن به چشم آب حیوان شد سیاه
چشمه خورشید در گرد کدورت غوطه زد
تا ز خط عنبرین، رخسار جانان شد سیاه
شد به اندک فرصتی فرمانروای رود نیل
روی یوسف گر ز دست انداز اخوان شد سیاه
روشنی بخش نظر باشد ز بوی پیرهن
مصر اگر بر دیده یوسف ز زندان شد سیاه
تیرگی در آستین دارد لباس عاریت
روی ماه از منت خورشید تابان شد سیاه
رومتاب از سیلی دوران که مغزافروز شد
روی عنبر تا ز دست انداز عمان شد سیاه
دیده ای کز سیرچشمی سرمه بینش نیافت
همچو میل آتشین از مد احسان شد سیاه
گوشه چشمی ز لیلی قسمت مجنون نشد
گرچه زآهش روزن چشم غزالان شد سیاه
صبر کن بر تیره بختی ها که طفل شیر را
نعمت الوان دهد مادر، چو پستان شد سیاه
درنگیرد صحبت آیینه با آب روان
بر سکندر زندگی از آب حیوان شد سیاه
جلوه لیلی به تحسینی ز خاکم برنداشت
گرچه از مشق جنون من بیابان شد سیاه
از گشودن روز محشر را سیه سازد چو شب
بس که صائب نامه عمرم ز عصیان شد سیاه
غزل شمارهٔ ۶۵۶۴
تا مه روی تو پرتو بر جهان انداخته
پیش هر ویرانه گنج شایگان انداخته
پنجه زورآوران فکر را اندیشه ات
بر زمین عجز چون برگ خزان انداخته
گوهر شهوار را در عهد شکرخند تو
از دهن بیرون صدف چون استخوان انداخته
خط ریحانت که نی در ناخن یاقوت کرد
منشیان را چون قلم شق در بنان انداخته
چون کف خونین به خاک راه خون لعل را
از دهن در دور یاقوت تو کان انداخته
صبح خیزان قیامت را نگاه گرم تو
در غلط از فتنه آخر زمان انداخته
اشتیاق حلقه گوش تو در صلب صدف
در گهرها پیچ و تاب ریسمان انداخته
کودک این بوم و بر را حاجت تعلیم نیست
تا الف گفته است، ناوک بر نشان انداخته
از دل صحرایی خود چشم تا پوشیده ام
خویشتن را در فضای لامکان انداخته
من کیم صائب که خلاق سخن در این مقام
کلک معنی آفرین را از بنان انداخته
غزل شمارهٔ ۶۵۶۵
لعل او را بین به دلها بی حجاب آویخته
گر ندیدی اخگری را در کباب آویخته
چون تهیدستی که یابد بر کلید گنج دست
دیده حیران در آن بند نقاب آویخته
خط مشکین گرد رخسار جهان افروز او
مجرمی چندند در روز حساب آویخته
چون زنند اهل تظلم دست در زنجیر عدل؟
آنچنان جانها در آن زلف بتاب آویخته
شوق آسایش نمی داند، وگرنه بی حجاب
ذره ما در فروغ آفتاب آویخته
هیچ کاری از بزرگان برنیاید بی شفیع
قطره از دریا به دامان سحاب آویخته
ساده لوحانی که در دنیای دون پیچیده اند
تشنه ای چندند در موج سراب آویخته
از خیال چشم مخمور تو صائب عمرهاست
پرده ها بر روی بینایی ز خواب آویخته
غزل شمارهٔ ۶۵۶۶
یارب از عرفان مرا پیمانه ای سرشار ده
چشم بینا، جان آگاه و دل بیدار ده
هر سر موی حواس من به راهی می رود
این پریشان سیر را در بزم وحدت بار ده
در دل تنگم ز داغ عشق شمعی برفروز
خانه تن را چراغی از دل بیدار ده
مدتی شد تا ز سرمشق جنون افتاده ام
سرخطی از نو به این مجنون بی پرگار ده
نشئهء پا در رکابِ مِی ندارد اعتبار
مستی دنباله داری همچو چشم یار ده
در لباس تن پرستی پایکوبی مشکل است
دامن جان را رهایی زین ته دیوار ده
قسمت خاصان بود هر چند درد و داغ عشق
عام کن این لطف را، بخشی به این افگار ده
برنمی آید به حفظ جام، دست رعشه دار
قوت بازوی توفیقی مرا در کار ده
پیچ و تاب بی قراری رشته صد گوهرست
گنج را از من بگیر و پیچ و تاب مار ده
چار دیوار عناصر نیست میدان سماع
رخصت جولان مرا در عالم انوار ده
چند مالم سینه بر ریگ روان از تشنگی؟
شربت آبی به من زان تیغ بی زنهار ده
مدتی گفتار بی کردار کردی مرحمت
روزگاری هم به من کردار بی گفتار ده
چند چون مرکز گره باشد کسی در یک مقام؟
پایی از آهن به این سرگشته چون پرگار ده
شیوه ارباب همت نیست جود ناتمام
رخصت دیدار دادی، طاقت دیدار ده
کار را بی کارفرما پیش بردن مشکل است
کارفرمایی به من از غیرت همکار ده
سینه ای چون چنگ لبریز فغانم داده ای
صددهن در ناله کردن همچو موسیقار ده
بیش ازین مپسند صائب را به زندان خرد
از بیابان ملک و تخت از دامن کهسار ده
غزل شمارهٔ ۶۵۶۷
صبح شد برخیز مطرب گوشمال ساز ده
عیشهای شب پریشان گشته را آواز ده
هیچ ساز از دلنوازی نیست سیر آهنگتر
چنگ را بگذار، قانون محبت ساز ده
جام را لبریزتر از دیده عشاق کن
از صف دریاکشان آنگه مرا آواز ده
مرغ دل را بیش ازین مپسند در بند قفس
شاهباز لامکان را شهپر پرواز ده
تیره منشین در حریم میکشان چون زاهدان
پیش یوسف طلعتان آیینه را پرداز ده
موجه دریای رحمت کار خود را می کند
اختیار دل به آن زلف کمندانداز ده
سرمپیچ از بی دلی زنهار از زخم زبان
بوسه ها چون شمع روشن بر دهان گاز ده
کوری بی منت از چشم به منت خوشترست
گر توانی بوی پیراهن به یوسف باز ده
قابل احسان نمی باشند کافرنعمتان
از قفس نالندگان را رخصت پرواز ده
خنده های بی غمی در کوهساران مفت نیست
همچو کبکان تن به زخم چنگل شهباز ده
شبنم از روشندلی آیینه خورشید شد
ای کم از شبنم تو هم آیینه را پرداز ده
ناله حاضر جواب کوهکن استاده است
دل ز سنگ خاره کن در بیستون آواز ده
چون نمودی سیر و دور خویش را صائب تمام
روشنی چون مه به خورشید درخشان باز ده
غزل شمارهٔ ۶۵۶۸
این چه خورشیدست یارب از افق تابان شده؟
کز تماشایش فلک یک دیده حیران شده
می شود خورشید تابان را گلاب پیرهن
هر که را دل آب چون شبنم درین بستان شده
می دود گوی سعادت در رکاب دولتش
قامت هر کس ز بار درد چون چوگان شده
شکوه از پست و بلند دهر کافرنعمتی است
سیل در کهسار از سختی سبک جولان شده
می برد دل بس که شیرین کاری فرهاد من
خانه آیینه بر شیرین لبان زندان شده
گرد خواری پیش خیز کاروان عزت است
حسن یوسف خوش قماش از سیلی اخوان شده
روزن خورشید را کرده است دود دل سیاه
بس که دل بر آتش رخسار او بریان شده
از شکوه خود سبک کرده است کوه قاف را
هر که چون عنقا ز چشم مردمان پنهان شده
چرب نرمی را نباشد چوبکاری در قفا
از خلال آسوده است آن کس که بی دندان شده
می تواند شهپر اقبال چون شاهین گشود
پیش هر کس چون ترازو سنگ و زر یکسان شده
در دل صافم غبار کینه نتوان یافتن
مهره گل در محیطم گوهر غلطان شده
ماه عیدم در غبار از چشم پنهان گشته است
تا به ساحل کشتیم زین بحر بی پایان شده
گشتم از اشک ندامت مخزن گنج گهر
خانه من چون صدف معمور ازین باران شده
هر که را آیینه گشت از خودنمایی سد راه
چون سکندر ناامید از چشمه حیوان شده
از کمان آسمان صائب گشاد دل مجو
خنده سوفار اینجا غنچه چون پیکان شده
غزل شمارهٔ ۶۵۶۹
نوبهارست این به احیای گلستان آمده؟
یا قیامت بر سر خاک شهیدان آمده
این لطافت نیست در باد بهاران، یوسف است
در لباس بوی پیراهن به کنعان آمده
اینقدر شوخی ندارد برق جانسوز بهار
شهسوار ماست پنداری به جولان آمده
جلوه بال پریزادان کند موج سراب
زین سلیمانی که در صحرای امکان آمده
هر سر خاری زبان شکرپردازی شده است
محمل لیلی همانا در بیابان آمده
می برد در پرده دل رخسار بیرنگ بهار
در لباس رنگ و بو هر چند پنهان آمده
از حجاب دیده شبنم، فروغ نوبهار
لاله و گل را چراغ زیر دامان آمده
می تواند کاسه بر فرق نظربازان شکست
هر که چون نرگس درین گلزار حیران آمده
از چراغ دولت بیدار گل برخورده است
در دل شب هر که چون شبنم به بستان آمده
خواب گردیده است صائب بر نواسنجان حرام
بلبل پرشور ما تا در گلستان آمده
غزل شمارهٔ ۶۵۷۰
عمر خود صرف نصیحت ساختم بی فایده
در زمین شور تخم انداختم بی فایده
چون جرس از ناله بیهوده در این کاروان
خویشتن را از زبان انداختم بی فایده
بود وصل کعبه مقصود در بی توشگی
من به فکر زاد، موسم باختم بی فایده
بود در بی خانمانی عشرت روی زمین
من ز آب و گل عمارت ساختم بی فایده
هیچ نقشی بر مراد چشم من صورت نبست
سالها آیینه را پرداختم بی فایده
از سبک مغزی درین دریای بی ساحل چو موج
لنگر تمکین خود را باختم بی فایده
در خطرگاهی که دامن بر کمر بسته است کوه
من ز غفلت رخت خواب انداختم بی فایده
بود بیرون از جهت آن کعبه حاجت روا
من به هر جانب ز غفلت تاختم بی فایده
با وجود بی بری، در حلقه آزادگان
گردن دعوی چو سرو افراختم بی فایده
چون دو لب تیغ دودم صائب ز بستن می شود
من چرا تیغ زبان را آختم بی فایده؟
غزل شمارهٔ ۶۵۷۱
در گلستان برگ عیش اندوختم بی فایده
چون گل از جمعیت خود سوختم بی فایده
کیمیای رستگاری بود در دست تهی
من ز غفلت سیم و زر اندوختم بی فایده
گشت از ترک ادب هر بی حیایی کامیاب
من درین محفل ادب آموختم بی فایده
گوهر مقصود در گنجینه دل فرش بود
من درین دریا نفس را سوختم بی فایده
نیست جز تسلیم ساحل عالم پرشور را
من درین دریا شنا آموختم بی فایده
ساده می بایست کردن دل ز هر نقشی که هست
من دماغ از علم رسمی سوختم بی فایده
نیست رقت در دل سر در هوایان یک شرر
در حضور شمع خود را سوختم بی فایده
از جواهر سرمه من دیده ای بینا نشد
در ره کوران چراغ افروختم بی فایده
نیست در آهن دلان پیوند نیکان را اثر
سوزن خود را به عیسی دوختم بی فایده
این جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم
عمرها علم و ادب آموختم بی فایده
غزل شمارهٔ ۶۵۷۲
بی توام در دل شراب ناب می گردد گره
در زمین تشنه من آب می گردد گره
قطره آبی که دریا را فرامش می کند
در صدف چون گوهر سیراب می گردد گره
کار هر آلوده دامان نیست بر دریا زدن
سیل ازان هر گام چون گرداب می گردد گره
این ره خوابیده کز غفلت مرا پیش آمده است
چون گرانخوابان در او سیلاب می گردد گره
چون صدف از منت خشک سحاب نوبهار
در گلوی تشنه من آب می گردد گره
از هجوم اشک در چشم نگردد مردمک
آسیای من ز زور آب می گردد گره
در گشاد طره شبهای بی پایان من
پنجه خورشید عالمتاب می گردد گره
حسن بی پروای او آتش عنان افتاده است
ورنه در ویرانه ام سیلاب می گردد گره
تنگی آغوش مانع نیست از جولان ترا
در کنار هاله کی مهتاب می گردد گره؟
حیرت من بس که سرشارست، بر آیینه ام
با همه بی طاقتی سیماب می گردد گره
کرد ترک عشق مشکل کار آسان مرا
از رهایی رشته پرتاب می گردد گره
بس که می پیچم به خود صائب ز بیم خوی او
همچو پیکان در دلم خوناب می گردد گره
غزل شمارهٔ ۶۵۷۳
در گلویم اشک رنگارنگ می گردد گره
کاروان در راههای تنگ می گردد گره
نیست آغوش فلاخن جای لنگ سنگ را
در سر مجنون کجا فرهنگ می گردد گره؟
از تراوش زخم اگر مانع شود خوناب را
شکوه هم در سینه های تنگ می گردد گره
بعد عمری چون صدف گر قطره آبی خورم
در گلوی تشنه ام چون سنگ می گردد گره
در بیابانی که من چون گردباد افتاده ام
راه می پیچد به خود، فرسنگ می گردد گره
نعره از مستان تراوش می کند بی اختیار
نغمه کی در ساز سیر آهنگ می گردد گره؟
در کمان پیوسته می آید مرا بر سنگ تیر
در دهان حرف من دلتنگ می گردد گره
لنگر طاقت حریف خرده اسرار نیست
این شرار شوخ کی در سنگ می گردد گره؟
پیچ و تابی موی آتشدیده را لازم بود
گردرویش زان خط شبرنگ می گردد گره
از دل خونگرم من دامن کشیدن مشکل است
نقش بر آیینه ام چون زنگ می گردد گره
مرغ را در بیضه بال و پر گشودن مشکل است
فکر صائب در زمین تنگ می گردد گره
غزل شمارهٔ ۶۵۷۴
در دل من رشته آمال می گردد گره
زلف در این تنگنا چون خال می گردد گره
نطق من در وقت عرض حال می گردد گره
حال چون آمد زبان قال می گردد گره
گرد سرگردیدن ما گرد دل گردیدن است
در حضور شمع ما را بال می گردد گره
صحبت افسردگان افسردگی می آورد
اشک نیسان در صدف فی الحال می گردد گره
آتشین تبخال باشد حاصل موج سراب
در دل آخر رشته آمال می گردد گره
بستگی دارد گشایش ها مهیا پیش دست
گفتگو کم در زبان لال می گردد گره
خرج خاک تیره می گردد چو قارون دانه اش
در دل هر کس که حرص مال می گردد گره
از تأمل می شود کوتاه راه دور عشق
راهرو اینجا ز استعجال می گردد گره
رزق من امروز تنگ از چشم تنگ چرخ نیست
آب من پیوسته در غربال می گردد گره
هست هر کس را که باغ دلگشایی در نظر
در پس زانو چو اهل حال می گردد گره
رنگ و بو هم می شود روشندلان را سنگ راه
گر عرق بر چهره های آل می گردد گره
مهر خاموشی نگیرد پیش آه گرم را
تب کجا در عقده تبخال می گردد گره؟
عقده مشکل حریف ناخن الماس نیست
آرزو کی در دل اقبال می گردد گره؟
ناله من هر کجا طومار خونین وا کند
بلبلان را سر به زیر بال می گردد گره
همچو مردان بگسل از سوزن کز این دجال چشم
رشته بی قید را دنبال می گردد گره
بر لب آتش بیان صائب از دلبستگی
گفتگوی عشق چون تبخال می گردد گره
غزل شمارهٔ ۶۵۷۵
در دل از نادان فزون صاحب هنر دارد گره
سرو موزون از درختان بیشتر دارد گره
در گلستان جهان هر لاله رخساری که هست
از غم عشق تو آهی در جگر دارد گره
در گرفتاری حلاوت های عالم مضمرست
نی به هر بندی جدا تنگ شکر دارد گره
بس که می پیچم دل شبها به یاد زلف او
هر رگم از رشته تب بیشتر دارد گره
از دو ناخن گر گره وا می شود، چون از صدف
بر جبین خویشتن دایم گهر دارد گره؟
آه سردی از لب هر کس که می گردد بلند
آفتابی در ته دل چون سحر دارد گره
رشته نگسسته باشد بی گره، چون اشک من
نگسلد هر چند از هم بیشتر دارد گره؟
نیست جای پرفشانی تنگنای آسمان
ورنه دل در سینه چندین بال و پر دارد گره
تا شدم از غنچه خسبان، شد پر از گل دامنم
در گشاد کارها دست دگر دارد گره
چون گشاید کار من زان در که دربانش ز منع
از دم عقرب بر ابرو بیشتر دارد گره
از سبک مغزی به فرقش تیغ می بارد مدام
بر جبین خویش هر کس چون سپر دارد گره
یک گره افزون نباشد رشته زنار را
سبحه تزویر از صد رهگذر دارد گره
ریخت چون برگ خزان از عقده دل ناخنم
حرف پوچ است این که از ناخن خطر دارد گره
در تلاش رشته کار من بی دست و پا
با همه بی دست و پایی بال و پر دارد گره
قرب حق در قبض بیش از بسط عارف را بود
با گهر در رشته پیوند دگر دارد گره
عقده زود از جبهه اهل کرم وا می شود
از حباب پوچ دریای گهر دارد گره
نیست ممکن سربرآرد از گریبان گهر
رشته از کوتاه بینی تا به سر دارد گره
نیست صائب دلخراشی کار اشک صافدل
ورنه در هر قطره ای صد نیشتر دارد گره
غزل شمارهٔ ۶۵۷۶
رحم کردن بر ستمکاران، ستم بر عالمی است
پنبه بر داغ پلنگ خشمگین بیجا منه
دست خالی بر دل محتاج می باشد گران
چون نداری خرده زر، دست بر دلها منه
روح قدسی را مکن صائب اسیر آب و گل
شرم کن، بار خران بر گردن عیسی منه
با وجود بی بری در هیچ محفل پا منه
برنداری باری از دل، بار بر دلها منه
شمع از گردن فرازی سر به جای پا نهاد
ترک کن گردنکشی، سر را به جای پا منه
حیرت و آسودگی را فرق کن از یکدگر
تهمت غفلت به چشم دوربین ما منه
مانع سیل سبک جولان نگردد کوچه بند
عاشقان را آستین بر چشم خونپالا منه
گر نمی خواهی شود پامال حسن خدمتت
وقت رفتن میهمان را کفش پیش پا منه
نام هر کس در خور سنگ نشان گردد بلند
پشت آسایش به کوه قاف ای عنقا منه
در نیام تنگ نتواند دو تیغ آسوده شد
برنیایی تا ز خود در خلوت ما پا منه
غزل شمارهٔ ۶۵۷۷
بی تأمل بر بساط پاکبازان پا منه
تا نشویی دست از جان پای در دریا منه
قسمت صیاد از صید حرم دل خوردن است
امن می خواهی، ز حد خویش بیرون پا منه
چون نداری ترجمانی همچو عیسی در کنار
مهر خاموشی چو مریم بر لب گویا منه
گوشه گیری در میان خلق تنها بودن است
بر دل خود بار کوه قاف چون عنقا منه
بر سبکروحان گران گردیدن از انصاف نیست
برنداری باری از دل، بار بر دلها منه
چاه خس پوشی است در هر گام این وحشت سرا
بی عصا زنهار در صحرای امکان پا منه
گوشه گیر از خلق چون آیینه ات بی زنگ شد
خرمن خود را چو کردی پاک در صحرا منه
آه سرد ناامیدی می کند کار خزان
چوب منع ای باغبان در پیش راه ما منه
می شود بر زود سیریها گواه پا بجا
وقت رفتن میهمان را کفش پیش پا منه
بالش خار است سر از خواب چون سنگین شود
زیر سر چون تن پرستان بالش خارا منه
شهپر پروانه نتواند نقاب شمع شد
پرده بر رخسار خود ای آتشین سیما منه
نسخه داغی به دست آر از دل پرشور ما
دل به داغ بی نمک چون لاله حمرا منه
از تواضع های رسمی می کنندت سنگسار
تا میسر می شود از خانه بیرون پا منه
دیده را از خون دل مگذار صائب بی نصیب
آنچه می باید به ساغر ریخت در مینا منه
غزل شمارهٔ ۶۵۷۸
بر دل ارباب حاجت دست خود بی زر منه
آستین خشک را بر دیده های تر منه
دولت ده روزه دنیا بود نقشی بر آب
دل به نقش موج در دریای بی لنگر منه
چشم بر راه تو دارد از نگین دان تاج زر
دل به زندان صدف زنهار چون گوهر منه
بستر آرام رهرو دامن منزل بود
تا نگیری دامن منزل به بالین سر منه
جز در دل نیست امید گشاد از هیچ در
تا در دل می توان زد دست بر هر در منه
تا در آتش می توان بودن، مکن یاد بهشت
هست تا خون جگر، لب بر لب کوثر منه
نقد خود را نسیه کردن نیست کار عاقلان
بر زمین پیش خسیسان چهره چون زر منه
تا نسازی قطره خود را درین دریا گهر
دست خود را چون صدف بر روی یکدیگر منه
می به روی تازه رویان نشأه دیگر دهد
در بهاران صائب از کف شیشه و ساغر منه
غزل شمارهٔ ۶۵۷۹
دل ز غفلت چون خودآرایان به رنگ و بو منه
چون گل از هر شبنمی آیینه بر زانو منه
نام خود را کوهکن کرد از سبکدستی بلند
دست خود بر روی هم ای آهنین بازو منه
بستر بیگانه را هر تار، مار خفته ای است
جز به خاک ای زاده خاک سیه پهلو منه
جوهر بیگانه ای این تیغ را در کار نیست
بندی از چین جبین هر لحظه بر ابرو منه
برنمی دارد شراکت، حسن یکتا آمده است
چشم بگشا نام لیلی را به هر آهو منه
بلبلان را دل به دست آور به شکرخنده ای
از خجالت غنچه آسا دست خود بر رو منه
پاس وقت صحبت نازکخیالان را بدار
بیطلب در خلوت ارباب معنی رو منه
نبض جان را نیست جز دست مسیحا محرمی
شانه ای غیر از دل صدچاک بر گیسو منه
شیرمردان را کمی صائب فزونی جسته اند
رتبه خود را برابر با سگ آن کو منه
غزل شمارهٔ ۶۵۸۰
از دل سودایی ما آسمان رنگ است کوه
از هلال تیشه ما آتشین چنگ است کوه
بس که از فریاد من در سینه اش پیچیده درد
با فلک از خشک مغزی بر سر جنگ است کوه
عقل را عاجز کند کوه غم از گردنکشی
زیر ران شهسوار عشق شبرنگ است کوه
چرخ را ناسازی ما این چنین ناساز کرد
ورنه با هر کس که آهنگ است، آهنگ است کوه
بر تو از سنگین رکابی دامن صحرا شده است
ورنه بر سیل بهاران سینه تنگ است کوه
چهره کهسار لعلی از فروغ لاله نیست
از شرار تیشه ما آتشین رنگ است کوه
پیش کوه درد ما باشد سبک چون برگ کاه
ورنه در میزان بی دردان گرانسنگ است کوه
پیش ازین گر ناخن از فرهاد آتشدست داشت
این زمان از تیشه ما آتشین چنگ است کوه
از شکوه کوهکن چون سنگ طفلان شد سبک
گرچه از تمکین سراپا عقل و فرهنگ است کوه
بی شجاعت کار نگشاید بزرگان را به حلم
در مقام بردباری تیغ در چنگ است کوه
بی خبر از صورت احوال حسن و عشق نیست
گرچه چون آیینه دایم در ته زنگ است کوه
بادبان عیش را چون ابر برگردون رسان
از فروغ لاله چندانی که گلرنگ است کوه
نیست صائب هیچ کس محروم از احسان عشق
گرچه از صحراست میدان صاحب اورنگ است کوه
غزل شمارهٔ ۶۵۸۱
تیشه زد بر پای خود هر کس که زد بر پای کوه
دست کوته دار چون فرهاد از ایذای کوه
پای پیچیده است در دامان تمکین زیر تیغ
داغ دارد پردلان را طبع بی پروای کوه
خازنی چون سنگ نبود گوهر اسرار را
زین سبب باشند روشن گوهران جویای کوه
هر که دارد پشتبانی، غم نمی داند که چیست
خنده مستانه کبک است از بالای کوه
می شود شیرازه دل عارف آگاه را
از تجلی گرچه می پاشد ز هم اجزای کوه
پیش او خورشید اندازد سپر هر صبحگاه
زین سبب بر ابر ساید تیغ استغنای کوه
نیست از درد طلب آسودگی اوتاد را
بر سر آتش بود از لاله زان روپای کوه
از لب لعل تو هر خونی که پنهان می خورد
می کند از لاله گل هر سال از سیمای کوه
روزی ثابت قدم از عالم بالا رسد
می شود ابر بهاران بوستان پیرای کوه
گرد کلفت از دل من هم گرانی می برد
از سر فرهاد اگربیرون رود سودای کوه
پای پیچیده است در دامان تسلیم و رضا
بر سر گنج است ازان پیوسته صائب پای کوه
غزل شمارهٔ ۶۵۸۲
صباحت آب در گلزارش از جوی گهربسته
نزاکت رشته جان را بر آن موی کمر بسته
سری از کوچه هر رگ برآورده است مژگانش
ز شوخی تهمت خون بر زبان نیشتر بسته
پریشانان همه جمعند و آن نازک میان حاضر
که غیر از زلف، دیگر طرف ازان طرف کمربسته؟
نگردد چون کف افسوس هر برگ نهال من؟
که چون بادام آوردند در باغم نظربسته
برآورده است از دل جوش چندین عقده مشکل
گمان سادهلوحان این که (ما کمر بسته)
نفس از سینه مجروح چون زخمی برون آید
که آب چشمه پیکان سپهرم در جگر بسته
همانا دل شکست از من درین دریا حبابی را
که چندین صف کمر در کشتنم موج خطر بسته
غزل شمارهٔ ۶۵۸۳
به ساغر نقل کرد از خم شراب آهسته آهسته
برآمد از پس کوه آفتاب آهسته آهسته
فریب روی آتشناک او خوردم، ندانستم
که خواهد خورد خونم چون کباب آهسته آهسته
ز بس در پرده افسانه با او حال خود گفتم
گران گشتم به چشمش همچو خواب آهسته آهسته
کباب نازک دل آتش هموار می خواهد
برافکن از عذار خود نقاب آهسته آهسته
مکن تعجیل تا از عشق رنگی برکند کارت
که سازد سنگ را لعل آفتاب آهسته آهسته
جدایی زهر خود را اندک اندک می کند ظاهر
که گردد تلخ در مینا گلاب آهسته آهسته
سرایی را که صاحب نیست ویرانی است معمارش
دل بی عشق می گردد خراب آهسته آهسته
به نور سینه بی کینه دشمن را حوالت کن
که می ریزد کتان را ماهتاب آهسته آهسته
مشو دلتنگ اگر یک چند اشکت بی اثر باشد
که سازد خاک را گلزار، آب آهسته آهسته
به این خرسندم از نسیان روزافزون پیری ها
که از دل می برد یاد شباب آهسته آهسته
خط اوریش شد آخر، که را می گشت در خاطر
که گردد آیه رحمت عذاب آهسته آهسته؟
دلی نگذاشت در من وعده های پوچ او صائب
شکست این کشتی از موج سراب آهسته آهسته
نبود از خضر کمتر در رسایی عمر من صائب
گره شد رشته ام از پیچ و تاب آهسته آهسته
غزل شمارهٔ ۶۵۸۴
به مطلب می رسد جویای کام آهسته آهسته
ز دریا می کشد صیاد دام آهسته آهسته
به مغرب می تواند رفت در یک روز از مشرق
گذارد هر که چون خورشید گام آهسته آهسته
به همواری بلندی جو که تیغ کوه را آرد
به زیر پای، کبک خوشخرام آهسته آهسته
ز تدبیر جنون پخته کار عقل می آید
که مجنون آهوان را کرد رام آهسته آهسته
مشو از زیردست خویش ایمن در زبردستی
که خون شیشه را نوشید جام آهسته آهسته
خیال نازک آخر می فروزد چهره شهرت
مه نو می شود ماه تمام آهسته آهسته
دلی از آه می گفتم شود خالی، ندانستم
که پیچد بر سراپایم چو دام آهسته آهسته
به شکرخند ازان لبهای خوش دشنام قانع شو
که خواهد تلخ گردید این مدام آهسته آهسته
اگر چه رشته از بار گهرپیچان و لاغر شد
کشید از مغز گوهر انتقام آهسته آهسته
اگر نام بلند از چرخ خواهی صبر کن صائب
ز پستی می توان رفتن به بام آهسته آهسته
غزل شمارهٔ ۶۵۸۵
به من شد نرم آن نامهربان آهسته آهسته
بلی کم زور می گردد کمان آهسته آهسته
ز بس گرد سرش گشتم ز بس در پایش افتادم
به من مایل شد آن سرو روان آهسته آهسته
ازان نازک نهال ای دل به بوی گل قناعت کن
به حاصل می رسد نخل جوان آهسته آهسته
همین معنی است بر حسن مدارا حجت ناطق
که مرغی یاد می گیرد زبان آهسته آهسته
به کم کردن توان از دست افیون جان بدر بردن
ببر پیوند از خلق جهان آهسته آهسته
ز پیری می کند برگ سفر یک یک حواس من
ز هم می ریزد اوراق خزان آهسته آهسته
دل روشن درین وحشت سرا دایم نمی ماند
هوا می گیرد این شمع از میان آهسته آهسته
به مویی می توان از چرب نرمی برد گویی را
چه دلها برد آن نازک میان آهسته آهسته
حریف دلبران شهر قزوین نیستی صائب
بکش خود را به شهر اصفهان آهسته آهسته
غزل شمارهٔ ۶۵۸۶
نه تبخاله است بر گرد دهان یار افتاده
که گوهرها برون از مخزن اسرار افتاده
کدامین سرو بالا را گذار افتاده بر گلشن؟
که از خمیازه دست شاخ گل از کار افتاده
به چین عاریت دامان استغنا نیالاید
ز بس شمشیر ابروی تو جوهردار افتاده
نگیرد پرده غفلت اگر چشم عزیزان را
متاع یوسفی در هر سر بازار افتاده
به آب روی خود در منتهای عمر می لرزم
به دست رعشه دارم ساغر سرشار افتاده
مجو در سایه بال هما امنیت خاطر
که این گنج گهر در سایه دیوار افتاده
که می گوید ثمر در پختگی بر خاک می افتد؟
سر منصور از خامی به پای دار افتاده
فلک بیهوده می گردد طرف با آه گرم من
سپر پوچ است با تیغی که لنگردار افتاده
نشوید گرد خواب غفلت از چشم گرانخوابم
ز بس سیلاب عمر من سبکرفتار افتاده
بود غافل ز دام زیر خاکم چشم ظاهربین
وگرنه رشته تسبیح از زنار افتاده
زند بر سنگ سر از غیرت کلک گهربارم
اگر چه تیشه فرهاد شیرین کار افتاده
کدامین سروبالا را خدایا در نظر دارد
که مهر عالم آرا را ز سر دستار افتاده
ازان صائب سر از پای خجالت برنمی دارم
که رزقم چون قلم گفتار بی کردار افتاده
غزل شمارهٔ ۶۵۸۷
مدان از بی نیازی طبع من گر سرکش افتاده
که از بی روغنی ها در چراغم آتش افتاده
نهان در پرده تزویر دارد درد ناکامی
به ظاهر می نماید رام، اما سرکش افتاده
نگه دارم به قد خم چسان عمر سبکرو را؟
سروکار خدنگم با کمان پرکش افتاده
مرو از ره به حسن باده لعلی که این گلگون
به ظاهر می نماید رام، اما سرکش افتاده
به مظلومان سرایت می کند فعل بد ظالم
که از بیداد شیران در نیستان آتش افتاده
مرا در بی قراری چون فلک معذور می دارد
نگاه هرکه بر رخساره آن مهوش افتاده
نیفتاده است بر خاک گلستان سایه اش صائب
ز بس نخل بلند قامت او سرکش افتاده
غزل شمارهٔ ۶۵۸۸
مگر در باغ راه جلوه جانانه افتاده؟
که از مستی ز دست شاخ گل پیمانه افتاده
ز آبادی نظر بر سنگ طفلان است مجنون را
وگرنه گنجها در گوشه ویرانه افتاده
در آن محفل که می سوزم چو شمع از داغ ناکامی
مکرر آتش از پروانه در پروانه افتاده
نمی گردد ز جولان سختی ره سیل را مانع
عبث سنگ ملامت در پی دیوانه افتاده
درین دریای گوهر آن حباب سست بنیادم
که سیلابم به منزل از هوای خانه افتاده
ز فیض خاکساری رزق من بی خواست می آید
که سیراب است هر خشتی که در میخانه افتاده
زنم بر قلب لشکر چون علم خود را به تنهایی
به این بی دست و پایی همتم مردانه افتاده
به چشمم آب می گردد چو خورشید از قدح امشب
ز رخسار که یارب عکس در پیمانه افتاده؟
ندارم یک نفس آرام در یک جا ز شوق او
سپند بی قرار من در آتشخانه افتاده
به قدر آنچه آن حسن غریب است آشنا با دل
نگاه آشنا در چشم او بیگانه افتاده
نبندد بر زمین چون نقش صائب ناله زارم؟
که ناقوس من از طاق دل بتخانه افتاده
غزل شمارهٔ ۶۵۸۹
شنیدم آه گرمی با تو گستاخانه سرکرده
به جسم نازکت بیماری چشمت اثر کرده
گل رخسارت از دلسوزی تب آتشین گشته
ملاقات لبت تبخاله را تنگ شکر کرده
خمار خون مظلومان که بی قیدانه می خوردی
سر بی مهریت را آشنای دردسر کرده
رگ دست ترا کز رشته جان است نازکتر
طبیب بی مروت بوسه گاه نیشتر کرده
به امیدی که با نبض تو دستی آشنا سازد
مسیح از خانه خورشید آهنگ سفر کرده
ترا صائب اگر پای عیادت هست خوش باشد
که ما را این خبر از هستی خود بی خبر کرده
غزل شمارهٔ ۶۵۹۰
که یارب گرم در رخسار آن نازک میان دیده؟
که آن موی کمر چون موی آتش دیده پیچیده
مهیای دعا شو چون روان شد اشک از دیده
که نقش مهر گیرد خوب کاغذهای نم دیده
خموشی پرده پوش عیب باشد بی کمالان را
ز بیداران بود در زیر دامن پای خوابیده
کمال ناقصان در شهرت بی عاقبت باشد
کز انگشت اشارت ماه نو بر خویش بالیده
به آزادی ز تاراج خزان سالم توان جستن
که سرسبزست دایم سرو از دامان برچیده
مکن گردنکشی با خلق اگر از هوشیارانی
که فیل مست گردون چون ترا بسیار مالیده
اگر صد سال سالک چون فلک گرد جهان گردد
نگردد تا به گرد خود، نمی گردد جهان دیده
نگردد سنگ راه فکر رنگین دوری منزل
حنا یک شب به هندستان رود با پای خوابیده
به موزونی علم نتوان شدن صائب به آسانی
که بهر مصرعی یک عمر خود بر خود سرو پیچیده
غزل شمارهٔ ۶۵۹۱
میدهد عشق به شمشیر صلا بسم الله
تازه کن جانی ازین آب بقا بسم الله
ای که موقوف رفیقان موافق بودی
میرود بوی گل و باد صبا بسم الله
ز اهل دل قافلهای بر سر راه است امروز
گر نرفته است به گِل پایْ ترا بسم الله
چند گویید درین راه خطر بسیارست؟
این ره پرخطرست و سرِ ما بسم الله
دست و بازوی تو چوگان بلنداقبالیست
گوی توفیق ز میدان بِرُبا بسم الله
بیگُنَه کشتنِ من بر تو اگر هست گران
دارم اقرار به تقصیر و خطا بسم الله
سبب کشتن عشاق اگر بیگنهی است
ابتدا کن ز منِ بی سر و پا بسم الله
من نه آنم که به تیغ از تو بگردانم روی
امتحان کن به دو صد زخمْ مرا بسم الله
گر تمنای تماشای قیامت داری
بگذر بر سر خاک شهدا بسم الله
وعدهٔ صحبت بیپرده به دیر انجامید
دو سه جامی بکش از شرم برآ بسم الله
روز را میگذراندی که برون آید خط
خط برآمد، ز درِ لطف درآ بسم الله
وعدهٔ جلوه به فردای قیامت دادی
شد قیامت، قدِ رعنا بنما بسم الله
چشمِ بد دور ازان زلفِ دلاویز که هست
از دو سو مصحف رخسار ترا بسم الله
گر سر صحبت یاران موافق داری
منم و فکر و خیالِ تو، بیا بسم الله
همچو منصور اگر فکرِ کناری داری
درِ آغوشْ گشادهست درآ بسم الله
بازگشتِ تو اگر بود به پیری موقوف
صبح شد، میگذرد وقتِ دعا بسم الله
گر چو منصور ترا داعیهٔ سر بازیست
ایستاده است بپا دارِ فنا بسم الله
بود موقوف به پل گر گذر از عالمِ آب
قدَّت از بار گنه گشت دوتا بسم الله
چون ز قدِ تو فلک ساخت مهیا چوگان
از میانْ گوی سعادت بِرُبا بسم الله
صیقلی نیست به از قامت خَمْ پیران را
خواهی آیینه اگر داد جلا بسم الله
باز کردهست درِ مخزنِ گوهر صائب
میخری گر گُهَرِ بیشبها بسم الله
غزل شمارهٔ ۶۵۹۲
خنکی در اسد از مهر جهانگیر مخواه
نفس سرد ز کام و دهن شیر مخواه
ناخن عقده گشایی ز گره چشم مدار
فتح باب دل ازین عالم دلگیر مخواه
هست در قبضه تقدیرگشاد دل تنگ
حل این عقده ز سرپنجه تدبیر مخواه
حرص را گرسنه چشمی شود از نعمت بیش
هیچ نعمت ز خدا جز نظر سیر مخواه
طلب عافیت از عالم پرشور مکن
نکهت ناف غزال از دهن شیر مخواه
دیده شور بود لازم شیرینی رزق
باش خرسند به تلخی، شکر و شیر مخواه
سپر انداختن اینجا زره داودی است
نصرت از پشت کمان و دم شمشیر مخواه
نیست در دیده حیرت زدگان نقش دویی
غیر یک صورت از آیینه تصویر مخواه
همت پیر برد کار جوان را از پیش
بی کمان قطع ره از بال و پر تیر مخواه
جای شکرست چو شد قبض مبدل با بسط
خونبهای شکر ای ساده دل از شیر مخواه
دامن دولت جاوید نگه داشتنی است
خط آزادی ازان زلف چو زنجیر مخواه
چه سعادت به ازین است که خون مشک شود؟
خونبهای دل ازان زلف گرهگیر مخواه
رحم زنهار ازان غمزه خونخوار مجو
غیر تکبیر فنا از دم شمشیر مخواه
مرشدی نیست به از ترک علایق صائب
از جهان چشم بپوشان، نظر از پیر مخواه
غزل شمارهٔ ۶۵۹۳
سرو من طرح نو انداختهای یعنی چه؟
جامه را فاختهای ساختهای یعنی چه؟
تو که از شرم به مشاطه نمیپردازی
یک جهان آینه پرداختهای یعنی چه؟
تو که در خانه ز شوخی ننشینی هرگز
خانه در ملک کسان ساختهای یعنی چه؟
شیر در بیشه خشم تو جگر میبازد
رنگ چون بیجگران باختهای یعنی چه؟
عالمی زیر و زبر کردی و از پرکاری
علم زلف نگون ساختهای یعنی چه؟
تشنه خون منی همچو صراحی در دل
دست در گردنم انداختهای یعنی چه؟
تیر بر سینه اهل نظر انداختهای
بعد از آن سینه سپر ساختهای یعنی چه؟
گرد پاپوش نیفشانده به صحرای وطن
باز طرح سفر انداختهای یعنی چه؟
شرمی از حافظ شیراز نداری صائب؟
این چنین تیغ زبان آختهای یعنی چه؟
غزل شمارهٔ ۶۵۹۴
یارب آشفتگی زلف به دستارش ده
چشم بیمار بگیر و دل بیمارش ده
تا به ما خسته دلان بهتر ازین پردازد
دلی از سنگ خدایا به پرستارش ده
چاک چون صبح کن از عشق گریبانش را
سر چو خورشید به هر کوچه و بازارش ده
از تهیدستی حیرت زدگان بی خبرست
دستش از کار ببر راه به گلزارش ده
می برد سرکشی و ناز ز اندازه برون
همچو سرو از گره خاطر خود بارش ده
سرمه خواب ازان چشم سیه مست بشو
شمع بالین ز دل و دیده بیدارش ده
تا به خونابه کشان بهتر ازین پردازد
چندی از خون جگر ساغر سرشارش ده
تا مگر باخبر از صورت حالم گردد
به کف آیینه ای از حیرت دیدارش ده
آن بت سنگدل از پیچش ما بی خبرست
پیچ و تابی به رگ و ریشه چو زنارش ده
نیست از سنگ دلم، ورنه دعا می کردم
کز نکویان به خود ای عشق سروکارش ده
صائب این آن غزل مرشد روم است که گفت
ای خداوند یکی یار جفاکارش ده
غزل شمارهٔ ۶۵۹۵
چه شبی بود که آن نرگس خواب آلوده
دست در گردنم انداخت شراب آلوده
نکند طالع نامرد اگر کوتاهی
می کشم پرده ازان روی حجاب آلوده
باش تا پیش لب آرند ترا دلسوزان
مکن آن دست نگارین به کباب آلوده
از شفق چرخ کهنسال به می می غلطد
من به می گر شدم ایام شباب آلوده
بوسه از تشنه لبی سینه گذارد بر خاک
تا شد از خط لب لعل تو تراب آلوده
زردرویی کشد از قلزم رحمت فردا
دامن هر که نگردد به شراب آلوده
مپسند ای فلک پیر که چون صبح، شود
از شفق موی سفیدم به شراب آلوده
هیزم خشک به آتش چه تواند کردن؟
هیچ زاهد نشود از می ناب آلوده
روز خود را نتوان کرد به نیرنگ سیاه
حیف باشد که شود موی خضاب آلوده
می بی آب بود آتش سوزان صائب
لطف خوب است که باشد به عتاب آلوده
غزل شمارهٔ ۶۵۹۶
به ستم کی رود از جای دل غم دیده؟
این سپندی است که مرگ بسی آتش دیده
زخم ناسور من از حسرت مشک است کباب
شانه زلف سیاهش به سمن پیچیده
گوهر راز مرا بر کف اظهار گذاشت
دیده اشک فشان از نگه دزدیده
چه غم از ناز خریدار گرانجان دارد؟
آن که از گرمی بازار دکان برچیده
از خیال گل رخسار تو هر قطره اشک
گل ابری است که در خون شفق غلطیده
گوهری را که ظفرخان نبود جوهریش
نشمارندش ارباب خرد سنجیده
غزل شمارهٔ ۶۵۹۷
به جان رسید دل روشنم ز بخت سیاه
کند درازی شب عمر شمع را کوتاه
گذشت آه من از نه فلک ز پستی قدر
که نارسایی طالع بود رسایی آه
به حرف و صوت سرآمد حیات من، غافل
که راه زود به افسانه می شود کوتاه
شد از سفیدی مو بیش دل سیاهی من
ز صبح حشر نشد جان غافلم آگاه
ز ناله ام جگر سنگ چون نگردد آب؟
مرا ز قیمت نازل فکنده اند به چاه
مراست دیده دل از حطام دنیا سیر
نیم شرار که سرکش شوم به مشت گیاه
علاقه سر مویی به دل بود بسیار
بس است لنگر پرواز چشم یک پر کاه
ز ذکر جهر مکن منع صوفیان زاهد
که عاشقند به بانگ بلند بر الله
کسی به مرتبه سروری سزاوارست
که ریشه کن ز دل خود کند محبت جاه
دو روزه دولت فصل بهار چندان نیست
که کج به طرف سر خود نهی چو غنچه کلاه
مخور فریب سعادت ز چرخ شعبده باز
که بیضه بهر شکستن نهند زیر کلاه
ز داغ لاله سیراب می توان دریافت
که می کند ته دل را شراب لعل سیاه
محیط پرخطر عشق ازان وسیع ترست
که بر کنار فتد موجه ای ازو به شناه
زیاده شد ز خط سبز سرگرانی حسن
غرور شاه یکی صد شود ز گرد سپاه
ز قطع رشته امید چند تاب خوری؟
ازین کلافه وسواس دست کن کوتاه
به من حرارت دوزخ چه می کند صائب؟
چنین که آب مرا کرده است شرم گناه
غزل شمارهٔ ۶۵۹۸
ز آستان تو کرد آن که پای ما کوتاه
به تیغ، رشته عمرش کند قضا کوتاه!
کجا به دامن آن قبله مراد رسد؟
که هست دست من از دامن دعا کوتاه
درازدستی دربان ز چوب منع نکرد
ز آستانه امید، پای ما کوتاه
مگر به لطف خموشم کنی وگرنه چو شمع
نمی شود به بریدن زبان مرا کوتاه
ز عمر کوته خود آنقدر امان خواهم
کزان دو زلف کنم دست شانه را کوتاه
نبرد از دل فرعون زنگ، دست کلیم
ز صبحدم شب ما می شود کجا کوتاه؟
به وصف زلف، شب هجر نارسایی کرد
کند درازی افسانه راه را کوتاه
نمی رسد به گریبان عافیت دستت
نکرده دست ز دامان مدعا کوتاه
توان به صبر خمش هرزه نالان را
که از مقام شود ناله درا کوتاه
ز پیچ و تاب دل افزود بیش طول امل
شود ز تاب زدن گرچه رشته ها کوتاه
کند بلندی دعوی برهنه عورت جهل
که از کشیدن قد می شود قبا کوتاه
ز بس که بر در بیگانگی زدم صائب
شد از خرابه من پای آشنا کوتاه
غزل شمارهٔ ۶۵۹۹
بمیر تشنه، منه پای بر کناره چاه
که خم کند قد استاده را نظاره چاه
مجوی آب مروت ازین تهی چشمان
که تشنگی نبرد از جگر نظاره چاه
به رهنمایی کوته نظر ز راه مرو
که پیش پا نتوان دید با ستاره چاه
ز کاهلان بگسل تا به منزلی برسی
که نقش پای گرانان بود قواره چاه
سخن چو تازه برآید ز کلک، بی قدرست
چو یوسفی که فروشند بر کناره چاه
به وادیی که منم رهنورد آن صائب
بود ز نقش قدم بیشتر شماره چاه
غزل شمارهٔ ۶۶۰۰
چگونه زان گل رعنا دو چشم بردارم؟
که هم بهار نگاه است و هم خزان نگاه
کمند زلفش ازان حلقه حلقه گردیده است
که مشق حلقه ربایی کند سنان نگاه
اگر چه خط به لبش راه گفتگو بسته است
هنوز بر سر حرف است ترجمان نگاه
به گوشمال خط سبز چشم بد مرساد!
که حسن شوخ ترا کرد قدردان نگاه
ازان زمان که ره زلف یار را دانست
دگر مقام نفهمید کاروان نگاه
ز فکر شد دل من ریشه ریشه چون مجنون
که کرد چشم مرا عشق رازدان نگاه
امید هست که همصحبت تو گر داند
همان که کرد مرا با تو همزبان نگاه
میان اهل نظر امتیاز من صائب
همین بس است که فهمیده ام زبان نگاه
کشیده دار ز نظاره اش عنان نگاه
که زهر می چکد از تیغ جانستان نگاه
ز گرمی نفسش سنگ آب می گردد
به هر دلی که زند برق بی امان نگاه
گران رکابی صبر و شکیب چندان است
که چشم شوخ تو از کف دهد عنان نگاه
دراین وبلاگ (اشعار عرفانی شعرای بزرگ)، مجموعه کامل غزلیات صائب تبریزی را قرار داده ایم .بدین امید که دوستان به فایل ورد و قابل ویرایش این غزلیات زیبا دسترسی داشته باشند .
کلیه غزلیات صائب در این وبلاگ موحود است که در هر پست حدود 50 غزل می باشد . جهت دسترسی به کلیه غزلیات صائب آدرس ذیل مراجعه نمائید:
http://hafezasrar.blogfa.com/post/3035
ارسال توسط علیرضا ملکی
آخرین مطالب
