غزل شمارهٔ ۴۹۶
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات
من بادهٔ عشق نوش کردم
چون مست شدم خروش کردم
هر عربدهای که باده انگیخت
با زاهد خرقهپوش کردم
هر کس که زما و من سخن گفت
او را به دو می خموش کردم
چون هوش برفت از رقیبان
این بار حدیث هوش کردم
پندم مده، ای رفیق، بسیار
انگار که: پند گوش کردم
بگذار، که من نماز خود را
در خانهٔ می فروش کردم
بر آتش عشق اوحدی را
امروز تمام جوش کردم
غزل شمارهٔ ۵۶۰
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات
آمدهام که صف این صفهٔ بار بشکنم
صدرنشین صفه را رونق کار بشکنم
روی به سنت آورم، میوهٔ جنت آورم
صورت حور بشکنم، سورهٔ نار بشکنم
غول دلیل راه شد، دیو سر سپاه شد
دیو و طلسم هر دو را از بن و بار بشکنم
شهر خطیب کشته منبر و خطبه نو کنم
دیر بلند گشته را برج و حصار بشکنم
راهب دیر اگر مرا ره به کلیسا دهد
خنب و قدح تهی کنم، دیک و تغار بشکنم
روز مصاف یک تنه، این همه قلب و میمنه
گاه پیاده رد کنم، گاه سوار بشکنم
من ز کنار در کمین، تا چو مخالفی به کین
سر ز میان برآورد، من به کنار بشکنم
با لب لعل یار خود، عیش کنم به غار خود
دشمن کور گشته را، بر در غار بشکنم
گر به دیار خویشتن یار طلب کند مرا
رخت سفر برون برم، عهد دیار بشکنم
آنکه غبار او منم، گرد بر آرد از تنم
از دل نازنین او گرنه غبار بشکنم
گر چه فزودم آن پسر، اینهمه رنج و دردسر
از می وصلش این قدر، بس که خمار بشکنم
سختی روز هجر را سهل کنم بر اوحدی
گر شب وصل بوسهای از لب یار بشکنم
غزل شمارهٔ ۵۷۸
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات
تا بر آن عارض زیبا نظر انداختهایم
خانهٔ عقل به یک بار برانداختهایم
بر دل ما دگر آن یار کمان ابرو تیر
گو: مینداز، که ما خود سپر انداختهایم
هیچ شک نیست که: روزی اثری خواهد کرد
تیر آهی که به وقت سحر انداختهایم
ای که قصد سر ما داری، اگر لایق تست
بپذیرش، که به پای تو در انداختهایم
به جفا از در خود دور مگردان ما را
تا بجوییم دلی را که در انداختهایم
قدر خاک درت اینها چه شناسند؟ که آن
توتیاییست که ما در بصر انداختهایم
اوحدی راز خود از خلق نمیپوشاند
گو: ببینید که: ما پرده در انداختهایم
غزل شمارهٔ ۵۸۰
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات
ما تا جمال آن رخ گلرنگ دیدهایم
همچون دهان او دل خود تنگ دیدهایم
بیرون شد اختیار دل و دین ز چنگ ما
تا ساغر شراب و دف و چنگ دیدهایم
آن دل، که دلبران جهانش نیافتند
زان زلفهای تافته آونگ دیدهایم
چنگ حسود ما چه گریبان که پاره کرد
زین دامن مراد که در چنگ دیدهایم
فرسنگ را شمار جدا کن ز راه ما
زیرا که راه او نه به فرسنگ دیدهایم
راهی که نیست بر در او، سهو یافته
پایی که نیست بر پی او، لنگ دیدهایم
از قول اوحدی منگر، کین ترانها
یکسر درین نوای خوش آهنگ دیدهایم
غزل شمارهٔ ۵۹۲
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات
مرا با دوست میباید که رویارو سخن گویم
نه با او دیگری مشغول و من با او سخن گویم
سر بیدوست بر زانو چه گویی؟ فرصتی باید
که او بنشیند و من سر بر آن زانو سخن گویم
مرا گویند: دردش را بجوی از دوستان دارو
نه با دردش چنان شادم که از دارو سخن گویم
چو بوی نافه گردد فاش بوی مشک شعر من
چو من در شیوهٔ آن چشم بیآهو سخن گویم
بی رغو میتوان رفتن ز دست او، ولی ترسم
وفای او بنگذارد که در یرغو سخن گویم
همیشه حاجت ابرو چو سر در گوش او دارد
به گوش او رسد حالم، چو با ابرو سخن گویم
دل من چون ز موی او پریشانست و آشفته
به وصف موی او باید که همچون مو سخن گویم
گرم چون اوحدی روزی سر زلفش به دست افتد
چو چین زلف تا برتاش تو بر تو سخن گویم
به قول زشت بد گویان نگردد گفتهٔ من بد
جهان نیکو همی داند که: من نیکو سخن گویم
غزل شمارهٔ ۵۹۰
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات
عقل صوفی را مهار اندر کشیم
عشق صافی را به کار اندر کشیم
نفس منصب خواه جاه اندوز را
از سمند فخر و عار اندر کشیم
باده رندآسا خوریم اندر صبوح
پیل رند باده خوار اندر کشیم
یار پر دستان دوری دوست را
دست گیریم، از کنار اندر کشیم
گوش چون پر گردد از آواز چنگ
می به یاد لعل یار اندر کشیم
دشمنان از پی فراوانند، لیک
ما حبیب خود به غار اندر کشیم
اوحدی را از برای بندگی
داغ عشق آن نگار اندر کشیم
غزل شمارهٔ ۶۴۸
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات
ای مکان تو از مکان بیرون
سر امرت ز کن فکان بیرون
در وجودی و از وجود به در
در جهانی و از جهان بیرون
آسمان و زمین تو داری، تو
از زمین وز آسمان بیرون
فتنهای در میان فگنده ز عشق
خویشتن رفته از میان بیرون
ساعتی نیستی ز دل خالی
نفسی نیستی ز جان بیرون
آن و اینت به فکر چون یابند؟
ای تو از فکر این و آن بیرون
بنشینی و از نشستن خود
بینشانی و از نشان بیرون
آخر و اولی و بودن تو
ز آخر و اول زمان بیرون
چون دل اوحدی زبون تو شد
این سخن رفتش از زبان بیرون
غزل شمارهٔ ۶۴۲
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات
عشق را فرسودهای باید چو من
در مشقت بودهای باید چو من
لایق سودای آن جان و جهان
از جهان آسودهای باید چو من
تا غم او را به کار آید مگر
کار غم فرسودهای باید چو من
از برای خوردن حلوای غم
خون دل پالودهای باید چو من
انتظار دیدن آن ماه را
سالها نغنودهای باید چو من
تا ز وصل او به درمانی رسد
درد دل پیمودهای باید چو من
اوحدی، راه غم آن دوست را
خاک و خون آلودهای باید چو من
http://ganjoor.net/ouhadi/divano/ghazalo/
