عشق نامه
"به من بگو دل چه می خواهد... دلم
در كنار توست،حقيرش مشمار."
نمونه
گوش كن تا نام شش زوج عشاق نامدار دوران كهن را در ياد خويش بسپاری.
نام رستم و رودابه را كه با جاذبه عشق به هم نزديك شدند؛نام يوسف و زليخا را كه ناشناسانه از دو ديار دوردست به هم پيوستند؛نام فرهاد و شيرين را كه يكی در آتش عشق می سوخت و ديگری سر بی
وفايی داشت؛نام
مجنون و ليلی را كه جز به خاطر هم نزيستند و چيزی جز يكدگر نديدند؛نام جميل
و بثينه را
كه يكی پيرانه سر دل به مهر ديگری بست و ديوانه وار سر در پای عشق جانان نهاد؛نام
سليمان و بلقيس را كه هر دو دلی آكنده از هوس داشتند و هردم چشمان سياه ملكه سبا بر اين آتش هوس دامن می زد.
نام اين دلدادگان را به خاطر بسپار تا در مكتب عشق درسی نكو آموخته باشی.
يك زوج ديگر
آری! عشق ورزيدن هنری بس بزرگ است كه هرچند عاشق را زر و زور
نمی بخشد،او را همسنگ بزرگ ترين قهرمانان جهان می كند؛مگر نه آن است كه
مردم تا آن زمان كه از پيامبر بزرگ نام می برند از "وامق و عذرا"
نيز ياد خواهند كرد؟
شايد مردم جهان ماجرای زندگانی اين دو دلداده را ندانند،ولی نامشان را همواره به خاطر
خواهند داشت.شايد ندانند كه اينان چه كردند و چشان عمر گذراندند.اما اين را نيك می داندد كه وامق و عذرا روزگاری
دل به مهر هم دادند
و عشق ورزيدند.مگر چيز ديگری نيز از زندگانی باید دانست؟
اگر از شما هم
نشانی از عذرا و وامق بگيرند،فقط بگوييد:دو دلداده بودند كه جز به خاطر عشق نمی زيستند.
كتاب عشق
كتاب عشق را به دقت خواندم و آن را شگفت ترين كتاب جهان يافتم.در
آن چند صفحه كوچك،وصف شادی و چندين دفتر بزرگ داستان غم ديدم؛فصل هجرانش فصلی
دراز و بحث وصالش بحثی كوتاه بود،و آنجا كه سخن از رنج عشق می رفت،گفتگو چندان بزرگ بود كه شرح و حواشی،خود
از چندين مجلد فزون
می شد!
با اين همه،ای نظامی شيرين سخن،تو بهتر از همه پایان اين راه دراز را دريافتی؛مگر نه
گفتی كه به راز نگفتنی،جز عشاقی كه در كنار يكديگرند،پی نمی توانند برد؟
تجربه
من نيز بارها دل به دام گيسوان پرشكن دادم و سر در پای
زيبارويان فتنه گر نهادم.ای حافظ،مگر نه اين است كه دوستدار تو باید سرنوشتی چون تو
داشته باشد؟
اما اگر دلبران دوران تو گيسوان بلند را به نرمی شانه می زدند
و بر شانه می ريختند،امروز طره زلف زيبارخان جنگی ما پرچين و شكن است.
من خود از شيوه نو بيشتر نگرانم،زيرا اگر دام كهن از تارهای نازك تنيده بود،امروز دامگستران با زنجير های گران به ميدان
آمده اند.
گيسوی يار
هنگامی كه دست در حلقه های زلف گره گير يار می برم و تارهای طره پر شكنش را از هم می گشايم،خويشتن را
مست باده سرور می
بينم،چون بر پيشانی و ابروان و ديدگان و دهانش بوسه می زنم،هردم آتش اشتياق را تيزتر می يابم.
اما شانه پنج دنده او مرا باز به سوی حلقه های گيسويش كه از پوست سپيدش نرم تر و از گوشت نرمش دلپذيرتر است می
برد تا در اين دام
عشق به سراغ دل گمشده وادارد.
ای حافظ،در آن هنگام كه دست در خم زلفان در خم زلفان يار دارم و گيسوان پرشكنش را حلقه حلقه می
گشايم،به ياد توام كه سر
حلقه عشقبازان جهانی و بی گمان با همين شيفتگی،دست در گيسوی دلدار می بردی
تا در طره
دلپذيرش هزاران آيت لطف و صفا بينی!
ترديد
نمی دانم در وصف انگشتری زبرجدی كه بر انگشت لطيف داری،سخن
بگويم يا خاموش شوم،زيرا گاه خاموشی،بهتر از سخن،از راز دل خبر می دهد.
بهتر است همين اندازه بگويم كه رنگ سبز انگشتريت ديده را
می نوازد.ولی اين راز را نهان دارم كه در كنار آن چه دامی برای صيد دل
شيدايی گسترده ای.
نه! از اين راز سخن نمی گويم،زيرا سر عيان را چه حاجت به بيان است.اما گناه پرده دری از من
نيست،از توست كه
چنين كرشمه می كنی و دل می بری.جمال تو همان قدر خطرناك است كه زبرجد زيباست.
ای دلبر من،غزل هايی را كه روزگاری در دشت و دمن برايت می سرودم اكنون در ديوانی
فشرده و زندانی كرده ام،زيرا زمانه ناسازگار است.ولی غزل من از حادثات زمان ايمن خواهد ماند و هر بيت آن كه ستايشگر
عشق است،چون خود عشق
جاودان خواهد بود.
تسلی
نيمه شب ناليدم و گريستم،زيرا تو را كنار خويش نيافتم.
اشباح شبانگاهی به سراغم آمدند و در من نگريستند،و از ديدارشان سرخی شرم چهره ام را فرا گرفت.به آنان گفتم:«ای
اشباح،پيش از اين هر
وقت از اينجا می گذشتيد مرا در خواب ناز می يافتيد، ولی می بينيد كه امشب بيدارم و اشك می
ريزمبا اين همه،مرا كه پيش از اين به عاقلی می ستوديد، ملامت نكنيد،زيرا غمی ناگفتنی بر دلم نشسته است.»
اشباح پريده رنگ نيمه شب به من نگريستند و از برابرم گذشتند.نمی دانم ديوانه يا عاقلم
پنداشتند، ولی می دانم
كه برای آنان اين هردو يكسان بود.
درود
چه لحظه دلپذيری بود؛در دهكده گردش می كردم تا
ميان سنگ ها،صدف های بازمانده دريای كهن را بجويم.ناگهان هدهد بر سر
راهم جست،تاج دلفريبش را بگسترد و خرامان فرا رويم نشست.به او گفتم:
«هدهد،چه پرنده زيبايی هستی! به خاطر خدا،شتابان به سوی دلدارم برو و به او بگو كه جاودانه دل در بند عشق او
خواهم داشت.مگر نه اينكه
تو كه روزگاری قاصد مهر سليمان و ملكه سبا بودی، همچنان پامبر جاودان عشقی؟»
تسليم و رضا
«ای شاعر،در شگفتم كه تو كه پيش از
اين بسی شاد و خوشدل بودی،اكنون چنين افسرده و نالانی و با اين همه،هنوز هم
مشتاقانه نغمه سرايی می كنی».
شاعر- از نزاری ملامتم مكن،زيرا عشق با من به ستم برخاسته.راست است كه دلم می نالد و می گريد،اما مگر شمع
را نديده ای كه در
آتش خويش می سوزد تا نور بيافشاند؟
غم عشق در پی خانه ای خالی بود.دل افسرده مرا يافت در آن آشيان گرفت.
خاك كوی يار شدم تا مگر سايه ای به لطف بر سرم افكند.اما دلدار از كنارم گذشت و از سايه ای
نيز دريغ كرد.
تو چون مشكی كه از هر كجا گذری،از خود نشانی گذاری.
