برگیر دل ز ملک جهان و جهان بگیر
و آرام دل ز جان طلب و ترک جان بگیر
چون ما بترک گلشن و بستان گرفتهایم
گو باغبان بیا ودر بوستان بگیر
پیر مغان گرت بخرابات ره دهد
قربان او ز جان شو و کیش مغان بگیر
از عقل پیر درگذر و جام می بخواه
وانگه بیا و دامن بخت جوان بگیر
اکنون که در چمن گل سوری عروس گشت
از دست گلرخان می چون ارغوان بگیر
گر وعدهات بملکت نوشیروان دهند
بگذر ز وعده و می نوشین روان بگیر
یا چون میان یار ز هستی کنار کن
یا ترک آن پریرخ لاغر میان بگیر
ای ساربان چو طاقت ره رفتنم نماند
چون اشک من بیا و ره کاروان بگیر
خواجو اگر چنانکه جهانگیریت هواست
برگیر دل ز ملک جهان و جهان بگیر
ترک عالم گیر و عالم را مسخر کرده گیر
و ابلق ایام را در زیر زین آورده گیر
چون ازین منزل همی باید گذشتن عاقبت
همچو مه برطارم پیروزه منزل کرده گیر
گر حیات جاودانی بایدت همچون خضر
روی ازین ظلمت بتاب و آب حیوان خورده گیر
همچو فرهاد از غم شیرین بتلخی جان بده
وز لب جان پرور شیرین روان پرورده گیر
خون دل خور چون صراحی و به آب آتشی
آبروی آفتاب آتش افشان برده گیر
رخ ز مهمانخانهٔ گیتی بگردان چون مسیح
و آسمان را گرد خواص و قرص مه را گرده گیر
تا کی آزاری به بیزاری و زاری خلق را
مرهم آزار باش و خلق را آزرده گیر
بر بزرگان خرده گیری وز بزرگی دم زنی
گر بزرگی بگذر این راه و بترک خرده گیر
همچو خواجو تا شود شمع فلک پروانهات
شمع دل را زنده دار و خویشتن را مرده گیر
ای دل ار صحبت جانان طلبی جان درباز
جان چه باشد دو جهان در ره جانان درباز
مرد این راه نئی ورنه چو مردان رهش
پای ننهاده از اول سر و سامان درباز
در ره جان جهان جان و جهان باختهاند
تو اگر اهل دلی دل چه بود جان درباز
تا ترا دیو و پری جمله مسخر گردد
گر کم از مور نئی ملک سلیمان درباز
دعوی زهد کنی دردی خمار بنوش
دین و دنیا طلبی عالم ایمان درباز
درد را چاشنیی هست که درمان را نیست
گر تو آن میطلبی مایهٔ درمان درباز
تا سلاطین جهان جمله گدای تو شوند
چون گدایان درش ملکت سلطان درباز
با لب و خال وی ار عمر خضر میخواهی
ترک ظلمت کن و سرچشمهٔ حیوان درباز
تا بچوگان سعادت ببری گوی مراد
گوی دل در خم آن زلف چو چوگان درباز
سر میدان محبت بودت ملک وجود
اگرت دست دهد بر سر میدان درباز
خواجو ار لقمهئی از سفرهٔ لقمان طلبی
ملک یونان ز پی حکمت یونان درباز
پیش عاقل نیاز چیست نماز
نزد عاشق نماز چیست نیاز
نغمه سازی بنالهٔ دلسوز
صبحدم میزد این غزل برساز
کای بدل پرده سوز شاهد روز
وی بجان پرده ساز مجلس راز
اگرت بر سرست سایهٔ مهر
سایهئی بر سر سپهر انداز
تا ترا عاقبت شود محمود
همچو محمود شو غلام ایاز
دل دیوانگی بمهر افروز
سر فرزانگی بعشق افراز
مشو از منعمان جاه اندوز
مشو از مفلسان چاه انداز
یا بیا در غم زمانه بسوز
یا برو با غم زمانه بساز
ترک این راه کن که نبود راست
دل بسوی عراق و رو بحجاز
اگرت ساز نیست سوز کجاست
ورت آواز هست کو آواز
خیز خواجو که مرغ گلشن دل
در سماعست و روح در پرواز
باز کن چشم جان که طائر قدس
نشود صید جز بدیده باز
کجا بود من مدهوش را حضور نماز
که کنج کعبه ز دیر مغان ندانم باز
مرا مخوان به نماز ای امام و وعظ مگوی
که از نیاز نمیباشدم خبر ز نماز
چو صوفی از می صافی نمیکند پرهیز
مباش منکر دردیکشان شاهد باز
بساز مطرب مجلس نوای سوختگان
که بلبل سحری میکند سماع آغاز
اگر چو عود توام در نفس بخواهی سوخت
مرا ز ساز چه میافکنی بسوز و بساز
بدان طمع که کند مرغ وصل خوبان صید
دو دیدهام نگر از شام تا سحرگه باز
خیال زلف سیاه تو گر نگیرد دست
که بر سرآرد ازین ظلمتم شبان دراز
تو در تنعم و نازی ز ما چه اندیشی
که ناز ما بنیازست و نازش تو بناز
اگر ز خط تو چون موی سر بگردانم
ببند و چون سر زلفم برآفتاب انداز
امید بندهٔ مسکین بهیچ واثق نیست
مگر بلطف خداوندگار بنده نواز
خرد مجوی ز خواجو که اهل معنی را
نظر به عشق حقیقتی بود نه عقل مجاز
گذشت شعر ز شعری و شورش از گردون
چرا که از پی آوازه میرود آواز
روز عیش و طرب و عید صیامست امروز
کام دل حاصل و ایام به کامست امروز
گو عروس فلکی رخ منمای از مشرق
که مرا دیدن آن ماه تمامست امروز
خون عشاق اگر چند حلالست ولیک
عیش را جز می و معشوق حرامست امروز
صبحدم بلبل مست از چه سبب مینالد
کار او چون ز بهاران بنظامست امروز
در چمن نرگس سرمست خراب افتادست
زانکه اندر قدح لاله مدامست امروز
محتسب بیهده گو منع مکن رندانرا
کانکه با شاهد و می نیست کدامست امروز
زاهدی را که نبودی ز صوامع خالی
باز در کنج خرابات مقامست امروز
نالهٔ زیر ز عشاق بسی زار بود
مطرب از بهر چه آهنگ تو با مست امروز
گو بگویند که در دیر مغان خواجو را
دست در گردن و لب برلب جامست امروز
http://ganjoor.net/khajoo/ghazal-khajoo/
