سپس رهرو نزد پیر باز میگردد و قصۀ ناکامی خویش را باز میگوید و به ارشاد پیر ،خدمت ،میکائیل،اسرافیل،و عزرائیل می شتابد و اسرار آفرینش را جویا میشود و این بار نیز مقصود نایافته و ناکام باز میگردد ،اما از پا نمی نشیند و سیر خود را در عرش و آسمانها و آب و باد وخاک و آتش و جماد و نبات و حیوان دنبال میکند، و لیکن از همه جا ناکام و نامراد باز میگردد.تا به خدمت پیامبران میرسد و به دامان ،نوح و ابراهیم و موسی و عیسی دست میزند و سرانجام به پیشگاه محمد مصطفی(ص) آخرین و خاتم پیامبران راه می یابد و پیامبر راستین اسلام اسرار توحید و رموز توحید را به او می آموزد و بدو میگوید که باید پنج وادی را طی کند تا بتواند "سیر انفس" را به پایان برساند که این پنج وادی عبارتند از :وادی حس،خیال ،عقل،دل وجان .و در وادی جان (روح) در مقاله چهلم منظومه پایان می پذیرد.
http://ganjoor.net/attar/mosibatname/ (منبع)
المقالة العاشر
عطار » مصیبت نامه » بخش دهم
سالک صادق دم نیکوسرشت
آمد از صدق طلب پیش بهشت
گفت ای خلوت سرای دوستان
پای تا سر بوستان در بوستان
خاک روب کوی تو باغ ارم
تشنهٔ یک قطرهٔ تو جام جم
آب حیوان خاک باشد بردرت
نیم مرده ز اشتیاق کوثرت
جملهٔ تن روحو ریحانی همه
جان عالم عالم جانی همه
آسیای چرخ سرگردان ترا
باغبانی خازن و رضوان ترا
عالمی حوران و غلمان نقد تو
جمله رادل بر وفای عقد تو
آنچه هرگز آدمی نشنیده است
نه کسی دانسته ونه دیده است
آن نشان در سایهٔ تو میدهند
نور از سرمایهٔ تو میدهند
طوطی جان طالب معنی تو
تا ابد طوبی له از طوبی تو
دار حیوانی سرای زندگی
ذره ذره از تو جای زندگی
هرکجا سریست در هر دو جهان
هست در هر ذرهٔ تو بیش از آن
مرغ بریانت چو خوردی زنده شد
لاجرم چون زنده شد پرنده شد
چون می و شیر و عسل داری روان
آب در جوی تو بینم این زمان
این همه زینت که از طاعت تراست
وین همه عزت که هر ساعت تراست
میتوانی گر مرادرمان کنی
کار جان دردمند آسان کنی
شد بهشت از قول سالک بیقرار
برکشید از سینه آهی مشکبار
گفت ای جویندهٔ زیبا سرشت
من بهشتم آنچه دیدم از بهشت
تا بکی بینی تو زیبائی شمع
مینهبینی سوز و تنهائی شمع
من چو در دردم مرا درمان چه سود
روح چون میسوزدم ریحان چه سود
غیب خواهم سر بغیرم میدهد
عشق خواهم لحم طیرم میدهد
گه زجوی میخرابم مانده
گه ز شیری مست خوابم مانده
طفل را در خواب از شیری کنند
مست را از خمر تدبیری کنند
بیشتر اصحابم ابله آمدند
اهل دین از من منزه آمدند
سلسله سازند رو یا روی من
تا کشند اهل دلی را سوی من
نیستم فی الجمله جز دار السلام
گر رسد سلمان بمن اینم تمام
هرکه پیش من فرودآورد سر
لقمهٔ اول دهندش از جگر
بار اول کوزه در دردی زنند
تا جگر خواران دم خردی زنند
آنکه از من راه زد یک گندمش
هست سیصد سال نیش کژدمش
سالکا از من چه میجوئی برو
من ندانم تا چه میگوئی برو
سالک آمد پیش پیر نیک نام
حال خود برگفت پیش او تمام
پیر گفتش هست فردوس منیر
عرصهٔ دعوت سرای دار و گیر
در بهشت است آفتاب لایزال
یعنی از حضرت تجلی جمال
هرکه اینجا آشنائی یافت او
زان تجلی روشنائی یافت او
المقالة الحادیة عشر
عطار » مصیبت نامه » بخش یازدهم
سالک جان پرور عالم فروز
پیش دوزخ شد چو آتش جمله سوز
گفت ای زندان محرومان راه
مرجع بی دولتان پادشاه
داغ جان خیل مهجوران توئی
آتش افروز دل دوران توئی
جوهر مدقوق را زهر آمدی
نفس سگ را مطبخ قهر آمدی
آتش عشق تو شد چون مشعله
ساختی دیوانگان را سلسله
آن سلاسل گرچه هم اعناق راست
لیک لایق گردن عشاق راست
جامهٔ جنگ از چه در پوشیدهٔ
می ندانم با که میکوشیدهٔ
تو ز عشق از بس که آتش یافتی
هر زمانی تشنه تر می تافتی
چند تابی زلف دلبندان نهٔ
چند سوزی ز آرزومندان نه
ور همه از آرزو سوزی چنین
پس چه میسوزی چه افروزی چنین
گر خریدی سوز او تا سوختی
آنچه بخریدی چرا بفروختی
چون تو چندین سوز داری و گداز
هم بسوز خویش کار من بساز
زین سخن آتش بدوزخ درفتاد
گفتئی دریا ببرزخ درفتاد
گفت میسوزم من از اندوه خویش
آتشین دارم درین غم کوه خویش
بر جگر آبم نماند و در جحیم
یا همه زقّوم یابم یا حمیم
من دو مغز افتادهام در صد زحیر
آن دو مغزم آتش است و زمهریر
زآدمی و سنگ افروزم همه
لیک من از بیم خود سوزم همه
نه زملکم بیم ونه از مالک است
بیم من از کل شی هالک است
گر برآرد عاشقی آهی ز دل
من بسوزم زود ناگاهی ز دل
چون دلم از خوف خود ناایمن است
بر زفانم جمله جز یا مؤمن است
این سررشته چو شمع ای اهل راز
اندر آتش کی توانی یافت باز
تو برو کاین جایگه جای تو نیست
آتش دوزخ ببالای تو نیست
سالک آمد پیش پیر دلفروز
قصهای برگفتش الحق جمله سوز
پیر گفتش هست دوزخ بیشکی
اصل دنیا گر چه باشد اندکی
خلق میسوزند در وی جمله پاک
هیچکس را نیست زو بیم هلاک
گاه بیماریش رنگارنگ نقد
گه ز درمانهاش سر از سنگ نقد
گاه سرما کرده سردی بیشمار
گه زگرمی کرده گرما بی قرار
این چنین از عشق دنیا در وله
چیست دنیا دار من لا دار له
رنج دنیا جمله در خسران دینست
ترک آن گفتن همی تحصیل اینست
کس بدنیا در اگر باشد جنید
هم نیارد کرد موشی مرده صید
تا بدین در شاهبازی سر فراز
از سر غفلت ندارد دست باز
هرچه آن با تو فرو ناید بخاک
آن همه دنیا بود نه دین پاک
المقالة الثانیة عشره
عطار » مصیبت نامه » بخش دوازدهم
سالک آمد با دو چشم خون فشان
چون زمین افتاد پیش آسمان
گفت ای سلطان عالم آمده
پای تا سر طاق و طارم آمده
جمله در تو گم تو بالای همه
جمله چون قطره تو دریای همه
هم قوی دل هم قوی همت توئی
خلق عالم را ولی نعمت توئی
چشم نگشادست کس چندین که تو
خود که گشت از پیش و پس چندین که تو
با هزاران دیده میگردیدهٔ
لاجرم پیوسته صاحب دیدهٔ
این همه گردیدنت مقصود چیست
دایمت آمد شدی محدود چیست
چند باشی ای فلک سرگشته تو
چند گردی در شفق آغشته تو
گرچه بسیاری بگردیدی مدام
سیر از سیرت نگردیدی تمام
چند آئی از زبر با زیر تو
زین شد آمد مینگردی سیر تو
هر شبی چون پر زاغت میبرند
زاختران چندین چراغت میبرند
زانچه میجوئی مرا آگاه کن
دست من گیر و مرا همراه کن
من چو تو سرگشتهام با من بساز
پرده کن از روی این مقصود باز
چون فلک بشنود گفت ای بی قرار
این همه با من ندارد هیچ کار
تو چنین دانی که بوئی بردهام
نی که من سر تا قدم در پردهام
زارزوی این نه سر دارم نه پای
نیست یک ساعت قرارم هیچ جای
روز در دود کبودم بی گناه
جملهٔ شب مانده در آب سیاه
زین طلب درخون همی گردم مدام
گر نمیبینی شفق بین والسلام
روز و شب چون حلقه میگردد سرم
تا که میگوید درون دل درم
همچو گوئی مانده در چوگان چنین
چند خواهم بود سرگردان چنین
حلقهام گم شده پا و سرم
لاجرم چون حلقه مانده بر درم
دم بدم دست قضا میراندم
گوش من بگرفته میگرداندم
آنکه هر شب آسمان پر اخترست
آسمان نیست این که طشت اخگرست
چون ز قطران جامه سازد در برم
برفشاند طشت اخگر بر سرم
تا بکی چون صوفیان بی قرار
چرخ خواهم زد درین میدان کار
تا بکی سرگشتگی دین داشتن
جامه در طاق از پی این داشتن
قرنها گردیدهام شیب و فراز
عاقبت طی کرده خواهم ماند باز
گر بسی بنشینی ای سالک برم
من در این راه از تو سرگردان ترم
سالک آمد پیش پیر اوستاد
حال خود برگفت آنچش اوفتاد
پیر گفتش آسمان سرگشته است
وز شفق در خون دل آغشته است
آسیای او گر آوردی شکست
نیستی سرگشتگی را پای بست
