اشعار عرفانی شعرای بزرگ
منتخبی از زیباترین اشعار عرفانی مولوی، حافظ،سعدی ،عطار ،عراقی و سایر بزرگان شعر و ادب

غزل شمارهٔ ۴۳۰

 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات

 

در ره عشق چو ما بی سر و پا باید رفت

430 راه را نیست نهایت ابدا باید رفت

ما از این خلوت میخانه به جائی نرویم

که از این جنت جاوید چرا باید رفت

گر علاجی طلبد خسته به درگاه طبیب

دردمندانه به امید دوا باید رفت

هر که دارد هوس دار بقا خوش باشد

بی سر و پا به سر دار فنا باید رفت

عارف ار آنکه به میخانه رود یا مسجد

هر کجا می رود از بهر خدا باید رفت

در پی عشق روان شو که طریقت اینست

تو چه دانی که در این راه کجا باید رفت

نعمت الله سوی کعبه روانست دگر

عاشقانه چو وی از صدق و صفا باید رفت

 

غزل شمارهٔ ۴۴۰

 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات

 

گر وصال یار خواهی ترک جان باید گرفت

عشق اگر داری طریق عاشقان باید گرفت

در خرابات مغان مستیم و جام می به دست

ذوق ما می بایدت راه مغان باید گرفت

ترک سرمستست عشقش غارت جان می کند

ملک دل باید سپرد و ترک جان باید گرفت

در نظر نقش خیال روی او باید نگاشت

هرچه رو بنمایدت نقشی از آن باید گرفت

دُرد دردت گر دهد چون صاف درمان نوش کن

ور می صافی دهد دردم روان باید گرفت

ما خراباتی و رند و عاشق و میخواره ایم

ور تو مرد زاهدی از ما کران باید گرفت

گفتهٔ سید ز جان بشنو که می گوید ز جان

این چنین قول خوشی یادش به جان باید گرفت

 

غزل شمارهٔ ۴۵۳

 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات

 

هرگز نبود عاشقی و راه سلامت

رندان نگریزند ز مستان به ملامت

تو میر خراباتی و من مست خرابم

رندانه درین هفته بیابیم به سلامت

سر در قدمت بازم و پای تو ببوسم

دست من و دامان تو تا روز قیامت

در خاک درت هر که نشنید بتوان یافت

در صدر خرابات به صد عجز و کرامت

گر دل نفسی نقش خیال دیگری دید

جان پیشکشت می کنم اینک به غرامت

از خال نهی دانه و از زلف کشی دام

مرغ دل خلقی همه افتاده به دامت

می نوش کن ای سید رندان خرابات

شادی حریفان که جهان باد به کامت

 

غزل شمارهٔ ۴۵۹

 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات

 

ملک داری همه به تدبیر است

گر چه تدبیر هم به تقدیر است

هر که تأخیر کرد در تدبیر

عاقبت کار او به تقصیر است

سخن نوجوان دگر باشد

این نصیحت ز گفتهٔ پیر است

پادشاهی که می‌کند تدبیر

شاه صاحبقران جهانگیر است

 

غزل شمارهٔ ۴۷۴

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات

 

هر که رخسار تو بیند به گلستان نرود

هر که درد تو کشد از پی درمان نرود

آنکه در خانه دمی با تو به خلوت بنشست

به تماشای گل و لاله و ریحان نرود

خضر اگر لعل روان بخش تو را دریابد

بار دیگر به لب چشمهٔ حیوان نرود

گر نه امید لقای تو بود در جنّت

هیچ عاشق به سوی روضهٔ رضوان نرود

مرد باید که ز شمشیر نگرداند روی

گر نه از خانه همان به که به میدان نرود

هوسم بود که در کیش غمت کشته شوم

لیکن این لاشه ضعیف است و به قربان نرود

در ازل بر دل ما عشق تو داغی بنهاد

که غمش تا به ابد از دل بریان نرود

چند گفتی به هوس از پی دل چند روی

عاشق دلشده چون از پی جانان نرود

نعمت‌الله ز الطاف تو گوید سخنی

عاشق آن است که جز در پی جانان نرود

 

غزل شمارهٔ ۴۸۰

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات

 

قطره و دریا همه از ما بود

آب عین قطره و دریا بود

موج دریائیم و دریا عین ما

عین ما بر ما حجاب ما بود

چشم عالم روشنست از نور او

دیده ای بیند که او بینا بود

ز آفتاب حسن او هر ذره ای

در نظر چون ماه خوش سیما بود

در دو عالم هرچه آید در نظر

حضرت یکتای بی همتا بود

دل به میخانه کشد ما را مدام

میل رند مست با مأوا بود

در همه جا نعمت الله را بجو

جای این بی جای ما هر جا بود

 

غزل شمارهٔ ۴۸۱

 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات

 

هر که چون ما غرقهٔ دریا بود

واقف اسرار ذوق ما بود

در دو عالم هر که آن یک را شناخت

عارف یکتای بی همتا بود

مجلس عشقست و ما مست و خراب

صحبت رندان ما اینجا بود

دل به میخانه کشد عیبش مکن

میل دل دایم سوی مأوا بود

مبتلائیم و بلا را طالبیم

چون بلای خوش از آن بالا بود

چشم ما روشن به نور روی او است

این چنین چشم خوشی بینا بود

نعمت الله رند و سرمستی خوش است

گرچه با تنها بود تنها بود

 

 

غزل شمارهٔ ۴۸۶

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات

 

جان بی جانان تن بی جان بود

خوش نباشد جان که بی جانان بود

کنج دل گنجینهٔ عشق وی است

آنچنان گنجی در این ویران بود

چشم ما بسته خیالش در نظر

روشنی دیدهٔ ما آن بود

آفتابست او و عالم سایه بان

این چنین پیدا چنان پنهان بود

دل به دریا ده بیا با ما نشین

زانکه اینجا بحر بی پایان بود

دو نماید صورت و معنی یکی است

موج و دریا نزد ما یکسان بود

نعمت الله در خرابات مغان

دیدم او ساقی سرمستان بود

 

غزل شمارهٔ ۴۸۷

 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات

 

عقل کل در عشق سرگردان بود

لاجرم دایم چنین حیران بود

چرخ می گردد به عشقش روز و شب

همچو این درویش سرگردان بود

خود گدائی را کجا باشد مجال

اندر آن حضرت که آن سلطان بود

نوش کن دُردی درد او مدام

زانکه دُرد درد او درمان بود

گنج عشق او بجو در کنج دل

گنج او کنج دل ویران بود

روی چون ماهان بود تازه مدام

هر که او امروز در ماهان بود

سید مستان ما دانی که کیست

آنکه دایم مست با مستان بود

 

غزل شمارهٔ ۵۰۲

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات

 

مشرب توحید یاران خوش بود

رند مست و ذوق مستان خوش بود

بلبل مستیم در گلزار عشق

صوت بلبل در گلستان خوش بود

خوش بود دردی که او درمان ماست

درد دل می جو که نالان خوش بود

در خرابات مغان مست و خراب

ساقی ما با حریفان خوش بود

جام در دور است در دور قمر

گر به تو دوری رسد آن خوش بود

یافتم گنجینه و گنجی تمام

می کنم ایثار رندان خوش بود

نعمت الله او به ما ایثار کرد

این چنین انعام سلطان خوش بود

http://ganjoor.net/shahnematollah/ghazalshv

 

 

 

 

 



ارسال توسط علیرضا ملکی

اسلایدر