اشعار عرفانی شعرای بزرگ
منتخبی از زیباترین اشعار عرفانی مولوی، حافظ،سعدی ،عطار ،عراقی و سایر بزرگان شعر و ادب

غزل شمارهٔ ۳۱۴

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات

 

جامی ز می پر از می در بزم ما روان است

هرگز که دیده باشد جامی که آنچنان است

عالم بود چو جامی باده در او تجلی

این جام و باده با هم مانند جسم و جان است

از نور روی ساقی شد بزم ما منور

و آن نور چشم مردم از دیده ها نهان است

در عمر خود کناری خالی ندیدم از وی

لطفش نگر که دایم با جمله در میان است

جائیکه اسم باشد بی شک بود مسمی

هر جا که منظری هست اسمی به نام آن است

آئینه ای که بینی روئی به تو نماید

جام مئی که نوشی ساقی در آن میان است

جام و شراب و ساقی ، معشوق و عشق و عاشق

هر سه یکیست اینجا این قول عاشقان است

سیلاب رحمت او سیراب کرد ما را

هر قطره ای از این بحر دریای بیکران است

دیدیم نعمت الله سرمست در خرابات

میخانه در گشاده سر حلقهٔ مغان است

غزل شمارهٔ ۳۳۳

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات

 

جان ما بندهٔ محبت اوست

زندگی در حضور حضرت اوست

نور خلوتسرای دیدهٔ ما

پرتوی از شعاع طلعت اوست

کشتهٔ تیغ عشق شد دل ما

دل مسکین رهین منت اوست

میر مستان خلوت عشقم

این سعادت مرا ز دولت اوست

دور گردید ساقیا جامی

جان ما را بده که نوبت اوست

ما از او غیر او نمی خواهیم

طلب هر کسی به همت اوست

سید ما که نعمة الله است

عاشق رند مست حضرت اوست

 

غزل شمارهٔ ۳۷۹

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات

 

بحریست بحر دل که کرانش پدید نیست

راهیست راه جان که نشانش پدید نیست

علم بدیع ماست که از غایت شرف

دارد معانئی که بیانش پدید نیست

عشقست و هرچه هست و جز او نیست در وجود

در هر چه بنگری جز از آتش پدید نیست

عالم منور است از آن نور و نور او

از غایت ظهور عیانش پدید نیست

گفتم میان او به کنار آورم ولی

از بس که نازکست میانش پدید نیست

مجموع کاینات سراپردهٔ ویند

وین طرفه بین که هیچ مکانش پدید نیست

هر ذره که هست از آن نور روشن است

اینش بتر نماید و آنش پدید نیست

او جان عالمست و همه عالمش بدن

پیداست این تن وی و جانش پدید نیست

سودای عشق مایهٔ دکان سید است

خوش تاجری که سود و زیانش پدید نیست

 

غزل شمارهٔ ۳۷۶

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات

 

هر کرا درد نیست درمان نیست

هر کرا کفر نیست ایمان نیست

بت پندار هر که او نشکست

نزد ما بندهٔ مسلمان نیست

هر که او جان فدای عشق نکرد

مرده می دان که در تنش جان نیست

در محیطی که ما در آن غرقیم

هیچ پایان مجو که پایان نیست

سر موئی نیابد از زلفش

هر که سرگشته و پریشان نیست

کُنج دل گنجخانهٔ عشق است

گنج اگر در ویست ویران نیست

در خرابات همچو سید ما

رند مستی میان رندان نیست

 

غزل شمارهٔ ۳۷۴

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات

 

شک به عدم نیست که او هیچ نیست

شک به وجود است و هم او هیچ نیست

نیست گمانم که جز او هیچ نیست

هست یقینم که جز او هیچ نیست

معنی هو با تو بگویم که چیست

اوست دگر این من و تو هیچ نیست

یک سخنی بشنو و یکرنگ باش

قول یکی گفتن و دو هیچ نیست

ما و منی را بگذار ای عزیز

کز من و ما یک سر مو هیچ نیست

غیر خدا هیچ بود هیچ هیچ

هیچ نه ای هیچ مجو هیچ نیست

نوش کن و باش خموش و برو

هیچ مگو گفت و مگو هیچ نیست

خم می آور چه کنم جام را

مست و خرابیم و سبو هیچ نیست

عاشق سید شو و معشوق او

باش بکی رو که دورو هیچ نیست

 

غزل شمارهٔ ۳۷۳

 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات

 

بی حضور عشق جانان راحت جان هیچ نیست

بی هوای دُرد دردش صاف درمان هیچ نیست

در خرابات مغان جام شرابی نوش کن

تا بدانی با وجودش کآب حیوان هیچ نیست

پیش از این در خلوت جان غیر جانان بارداشت

این زمان در خلوت جان غیر جانان هیچ نیست

دیدهٔ جانم به نور طلعت او روشنست

غیر نور روی او را دیدهٔ جان هیچ نیست

زلف و رویش را نگر از کفر و ایمان دم مزن

با وجود زلف و رویش کفر و ایمان هیچ نیست

ماسوی الله جز خیالی نیست ای یار عزیز

بگذر از نقش خیال غیر او کان هیچ نیست

همدم جام می و با نعمة اللهم حریف

زاهدی وقتی چنین در بزم رندان هیچ نیست

 

غزل شمارهٔ ۳۹۴

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات

 

همچو این محجوب ما صاحب جمالی هست نیست

خوشتر از نقش خیال او خیالی هست نیست

در لب او چشمهٔ آب حیاتی نیست هست

این چینن سرچشمهٔ آب زلالی هست نیست

مجلس عشقست و ما سرمست و ساقی در حضور

عاقل مخمور را اینجا مجالی هست نیست

روح اعظم صورت و معنی او ام الکتاب

آفتاب دولت او را زوالی هست نیست

هستی ما را وجود از جود آن یک نیست هست

در دو عالم غیر این ما را مآلی هست نیست

سید رندانم و سرمست در کوی مغان

زاهدان را این چنین ذوقی و حالی هست نیست

 

غزل شمارهٔ ۴۳۱

 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات

 

فارغ از نام و نشان خواهیم رفت

رند سرمست از جهان خواهیم رفت

رخت خود را تا کناری می کشیم

ناگهانی از میان خواهیم رفت

تا نگوئی بنده ای از خواجه مُرد

ما بر زنده دلان خواهیم رفت

گر خطاب ارجعی آید به ما

عاشقانه خوش دوان خواهیم رفت

عارفان رفتند از این عالم بسی

ما دگر چون عارفان خواهیم رفت

جان ما دل زنده از جانان بود

زنده دل از ملک جان خواهیم رفت

از ازل رندانه سرمست آمدیم

نزد سید هم چنان خواهیم رفت

http://ganjoor.net/shahnematollah/ghazalshv



ارسال توسط علیرضا ملکی

اسلایدر