یکی از بهترین روشهای خودسازی استفاده از تجربیات عرفا و سالکان بزرگ می باشد که خودشان این راه را رفته اند و تجربیات و ومراحل سیر و سلوک را در قالب جملات زیبای تربیتی و اخلاقی و عرفانی بیان کرده اند.
در این محموعه به بیان سخنانی زیبا از آیت الله بهجت و آیت الله حسن زاده و شهید آوینی و شهید مطهری و شهید چمران و دکتر شریعتی می پردازیم که چکیده سخنان این بزرگواران بیان شده است.
جهت دسترسی به همه قسمتهای این مجموعه بر روی لینک ذیل کلیک نمائید :
جملات تربیتی و اخلاقی http://www.hafezasrar.blogfa.com/category/87
جملاتی از دکتر شریعتی
جملات شویعتی
"...چقدر ندانستنها و نفهميدنها است که از دانستنها و فهميدنها بهتر است..."
"...معاشرت ذهنی همچون معاشرت عینی تأثیرگذار است..."
"... همه چیز در جهان،
برای بودنِ آدمی است،
و درد این است که،
بودن، خود برای چیست؟
چه خنده آورند آنها که،
بودنِ خویش را در جهان،
ابزارِ چیزی کردهاند،
که خود،
ابزارِ بودنِ آنهاست..."
"...اندیشههای بزرگ، نیازهای بزرگتر و دردناکتری دارند..."
"... چه رنجی است،
لذتها را تنها بُردن،
و چه زشت است،
زیباییها را تنها دیدن،
و چه بدبختیی آزاردهندهای است،
تنها خوشبخت بودن!
در بهشت،
تنها بودن،
سختتر از کویر است..."
"... خدایا!
مرا به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشان،
اضطرابهای بزرگ، غمهای ارجمند، و حیرتهای عظیم را به روحم عطا کن،
لذتها را به بندگان حقیرت بخش،
و دردهای عزیز بر جانم ریز..."
"... خدایا!
در تمامی عمرم،
به ابتذال لحظهای گرفتارم مكن كه،
به موجوداتی برخورم كه،
در تمامی عمر،
لحظهای را
در ترجیح "عظمت"، "عصیان"، و "رنج"،
بر "خوشبختی"، "آرامش"، و "لذت"،
اندكی تردید كردهاند..."
"... میخواستم زندگی کنم ، راهم را بستند.
ستایش کردم ، گفتند خرافات است.
عاشق شدم ، گفتند دروغ است.
گریستم ، گفتند بهانه است.
خندیدم ، گفتند دیوانه است.
دنیا را نگه دارید ، میخواهم پیاده شوم !..."
"... مردن نیز خود هنری است، و همچون هر هنری، باید آنرا آموخت. نمایشی سخت زیبا و عمیق. تماشاییترین صحنهی زندگی است. بسیار کماند مردانی که زیبا مردهاند... یکی از مشهورترینِ مردنها، از آنِ وسپاسین، امپراطورِ روم است. وی در بستری افتاده بود، و جان میکند. افسراناش بر بالین ایستاده بودند. همین که احساس کرد که مرگ تا حلقوماش بالا آمده است، ناگهان از جا پرید، و فریاد زد: "یک امپراطور باید ایستاده بمیرد". و سپس، در آغوش افسراناش، سرِ پا، جان داد..."
خواستم بگویم، فاطمه دختر خدیجهٔ بزرگ است، دیدم فاطمه نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه دختر محمد است. دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه همسر علی است. دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه مادر حسین است. دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه مادر زینب است. باز دیدم که فاطمه نیست.
نه، اینها همه هست و این همه فاطمه نیست. فاطمه، فاطمه است.
"... آنچه مدینه، شهری کوچک و فقیر با دیوارههای گلی و چند درخت خرما را بر روم، تیسفون، و استخر، کانونهای بزرگ قدرت و مدنیت آن عصر، فضیلت میبخشد، و صفّهي ساده و گردآلود مسجد محمد را، در چشم ما، از تالار پرشکوه و خیرهکنندهي سنای روم، و آپادانای تخت جمشید، عزیزتر میسازد. آنچه برای ما اساس و آرمان است، ایمان و ارزش است، آنچه به آدمی جهت میدهد، به زندگی معنی میبخشد، و میآموزد که "بودن" چرا ؟ و "زیستن" چگونه؟..."
"... زندگی راحت، که مرداب روح است..."
"... هستی پوچ، زندگی را نيز پوچ میسازد، و ناچار انسان نيز به پوچی میرسد. هنگامی كه بودن عبث است، همه چيز، از آن رو كه هر چيزی پديدهای از بودن است، عبث خواهد بود. نمیتوان در عالمی كه از شعور، اراده، و جهت عاری است، از مسئوليت انسان سخن گفت..."
"... اکنون، زندگیی من، ساعتها خاموش ماندن است، و گذر لحظهها را ديدن، که هر يک به سختی و سنگينیی صخره بزرگی که در مسير سيلي آهسته در حرکت است، بر روی سينهام افتادهاند و میخزند..."
"... خدایا!
به من زیستنی عطا کن،
که در لحظهی مرگ،
بر بیثمریی،
لحظهای که،
برای زیستن گذشته است،
حسرت نخورم.
و مُردنی عطا کن،
که بر بیهودگیاش،
سوگوار نباشم.
بگذار تا آن را،
من، خود، انتخاب کنم،
امّا، آن چنان که،
تو دوست میداری.
چگونه زیستن را،
تو به من بیاموز،
چگونه مردن را،
خود، خواهم آموخت!..."
"... وقتي که ديگر نبود، من به بودناش نيازمند شدم، وقتي که ديگر رفت، من به انتظار آمدناش نشستم، وقتي که ديگر نميتوانست مرا دوست بدارد، من او را دوست داشتم، وقتي او تمام کرد، من شروع کردم، وقتي او تمام شد، من آغاز شدم، و چه سخت است تنها متولد شدن، مثل تنها زندگی کردن است، مثل تنها مردن است..."
"...ما همیشه آدمهای عاجز را در دنیا دیدهایم که دعا میکنند، و در قیافهی آدم عاجز هیچ چیز زیبا نیست ... دعا در چهره مردانی مثل علی زیباست، که از شمشیرش مرگ میبارد، و از زبانش، عاجزانه، ناله، و از چشمش، اشک. این زیباست..."
"... خدایا!
مرا،
از همهی فضائلی،
كه به كارِ مردم نیاید،
محروم ساز!
و به جهالتِ وحشیِ معارفِ لطیفی،
مبتلا مكن كه،
در جذبهی احساسهای بلند،
و اوجِ معراجهای ماوراء،
برقِ گرسنگی را،
در عمقِ چشمی،
و خطِ كبودِ تازیانه را،
بر پُشتی،
نتوانم دید!..."
"... زندگی،
جستجوی نيمهها است،
در پیی نيمهها..."
"... رشک بردن بر زندگی قارونی،
با ننگ شمردن آن،
یکی نیست!..."
"... اکثريتِ مردم زندگی ميکنند، بيآنکه نيازي داشته باشند به اينکه بدانند "چرا"؟ در اينها، زندگی کارِ خويش را ميکند، و ميداند که چه ميکند، و هرگز از آنها نميپرسد که دوست ميدارند يا نه، طرح ديگري را ميپسندند. اينها، وسايلِ جاندارِ طبيعتاند، و از "وسيله"، کسي نظر نميخواهد! و اقليتي هستند که ميخواهند بدانند، و گاه بي گاه، گريبانِ زندگي را ميچسبند که: تو چهای؟ چه ميجويی؟ کجا ميروی؟ بالاخره چه؟ با ما چه کار داری؟..."
خدایا!
به هر کس که دوست میداری،
بیاموز که :
عشق،
از زندگی کردن بهتر است.
و به هر کس که دوستتر میداری،
بچشان که :
دوست داشتن،
از عشق برتر!
"... خدایا!
رحمتی کن،
تا ایمان،
نام و نان،
برایم نیاورد.
قوتم بخش،
تا نانام را،
و حتی نامام را،
در خطرِ ایمانام افکنم،
تا از آنها باشم،
که پولِ دنیا را میگیرند،
و برای دین کار میکنند،
نه از آنها که،
پولِ دین میگیرند،
و برای دنیا کار میکنند!..."
"... خدایا!
به من،
توفیقِ تلاش، در شکست،
صبر، در نومیدی،
رفتن، بی همراه،
جهاد، بی سلاح،
کار، بی پاداش،
فداکاری، در سکوت،
دین، بی دنیا،
مذهب، بی عوام،
عظمت، بی نام،
خدمت، بی نان،
ایمان، بی ریا،
خوبی، بی نمود،
گستاخی، بی خامی،
مناعت، بی غرور،
عشق، بی هوس،
تنهایی، در انبوهِ جمعیت،
و دوست داشتن،
بی آنکه دوست بداند،
روزی کن..."
"... آدمهایی که هیچوقت احتیاج به تنهایی ندارند، آدمهای کممایهای هستند..."
"... خدایا!
در روحِ من
اختلافِ در "انسانیت" را
با اختلافِ در "فکر"
و اختلافِ در "رابطه"
با هم میامیز،
آنچنان که نتوانم
این "سه" اقنومِ جدا از هم را
بازشناسم..."
"... هر موجودی در طبیعت "آنچنان است که باید باشد"، و تنها انسان است که، هرگز آنچنان که باید باشد، نیست. آدمی هرچه روح میگیرد، و هرچه از آن که "هست" فاصله مییابد، از آنکه "باید باشد" نیز دورتر میشود، و این است که هرکه متعالیتر است، از وحشت ابتذال هراسناکتر است، و از بودن خویش ناخوشنودتر، و این است فرق میان انسان و حیوان..."
"... چه پستاند آنها که فاصلهی میان "آنچه هست"شان، با، "آنچه باید باشد"شان، نزدیک است، و حتی در برخی، هر دو بر هم منطبق! حیوان و درخت است که این دو "بودن"شان یکی است..."
"... با همه چیز درآمیز،
و با هیچ چیز آمیخته مشو!
که در "انزوا" پاک ماندن،
نه دشوار است،
و نه با ارزش!..."
"... خدایا!
مرا همواره، آگاه و هوشیار دار،
تا پیش از شناختنِ "درست" و "کاملِ"
کسی یا فکری،
مثبت یا منفی،
قضاوت نکنم..."
"... انسان، درختی است که از خاک فرهنگِ خویش تغذیه میکند، و با تاریخِ خویش رشد مینماید..."
"... نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد!
نمی خواهم بدانم کوزهگر از خاک اندامام،
چه خواهد ساخت!
ولی بسیار مشتاقم،
که از خاک گلویم سوتکی سازد!
گلویم سوتکی باشد،
به دست کودکی گستاخ و بازیگوش،
و او یکریز و پی در پی،
دم گرم خودش را بر گلویم سخت بفشارد،
و خواب خفتگان خفته را آشفتهتر سازد!
بدینسان بشکند در من،
سکوت مرگوارم را..."
"... آدم بیسواد،
سیاستاش،
قیلوقالهای بیریشه است،
و خدمتاش،
پوچ و حقیر،
و زندگیاش و لذتاش،
گَند، سطحی، عامیانه، و بیارزش.
ارزش و عمق و اصالتِ هر کاری،
به میزانِ خودآگاهی،
رشدِ شخصیت،
و سرمایه و غنای فرهنگ و فکرِ آدمی وابسته است..."
"... "یک زبان، یک انسان است". هر کس یک زبان خارجی میداند، دو تا انسان است..."
جهت دسترسی به همه قسمتهای این مجموعه بر روی لینک ذیل کلیک نمائید :
جملات تربیتی و اخلاقی http://www.hafezasrar.blogfa.com/category/87
