عالم وارسته قرن یازدهم هجری ملامحسن فیض کاشانی دیوان غزلیات بسیار زیبایی دارد که الحق قابل مقایسه با غزلیات مولانا می باشد.دراین وبلاگ (اشعار عرفانی شعرای بزرگ)، غزلیات کامل این عالم وارسته را در 70 قسمت قرار داده ایم .
جهت دسترسی به کل غزلیات فیض کاشانی بر روی لینک ذیل کلیک نمائید :
هم چنین جهت دسترسی به گلچین غزلیات مولانا بر روی لینک ذیل کلیک نمائید :
غزل شمارهٔ ۹۱۲
دل چو بستم بخدا حسبی الله و کفی
نروم سوی سوی حسبی الله و کفی
تن من خاک رهش دل من جلوه گهش
سرو جانم بفدا حسبی الله و کفی
او چو دردی دهدم یا که داغی نهدم
نبرم نام دوا حسبی الله و کفی
همه نورست و ضیا همه رویست و صفا
همه مهرست و وفاحسبی الله و کفی
او کند مهر و وفا من کنم جور و جفا
من مرض اوست شفا حسبی الله و کفی
گر بخواند بدوم ور براند نروم
چون توان رفت کجا حسبی الله و کفی
فیض ازین گونه بگوی در غم دوست بموی
ورد جان ساز دلا حسبی الله و کفی
غزل شمارهٔ ۹۱۳
نکنی گر تووفا حسبی الله کفی
ورنهی روبجفا حسبی الله کفی
قدتو نخل بلند بر آن شکروقند
نکنی گر تو عطا حسبی الله کفی
چو برویت نگرم حق بودش در نظرم
نیم از اهل هو احسبی الله کفی
گاه زخمی می زنم گاه مرهم می نهم
تاچه راخواست خداحسبی الله کفی
از تو درد و تو دوا از تو رنج تو شفا
حق چنین ساخت تراحسبی الله کفی
سرنهم بر درتو جان نهم بر سر تو
تا شوم از شهدا حسبی الله کفی
دل من بسته تو جان من خستهٔ تو
نکنی گر تو دوا حسبی الله کفی
مانده از من نفسی میروم سوی کسی
تا رهم از من و ما حسبی الله کفی
از تو کام ار نبرم ره دیگر سپرم
یار فیض است خدا حسبی الله کفی
غزل شمارهٔ ۹۱۴
نیست تاج عشقرا شایسته هرجا تارکی
تارکی باید دو عالم را برای تارکی
آتش است این عشق میسوزد روان را بیدریغ
خدمتش را کی کمر بندد جز آتش خوارکی
کار باید کرد کار و راه باید رفت راه
عشق را در خود نباشد هر خسی بیکارکی
راهها باید بریدن تا رسی در گرد عشق
با دو دیده ره بریدن نیست آسان کارکی
کی بگلزار حقیقت رهبرد هر بوالهوس
کو بیارد صبر کردن بر جفای خوارکی
ناز در ناز است آنجا بارگاه عرتست
پا رها باید شدن تا باریابی بارکی
زاری بسیار باید کرد بر درگاه دوست
تا بجوشد بحر غفران کرم یکبارکی
آه آتش ناک باید تا بجوشد دیگ رحم
گریهٔ بسیار باید تا نشاند ناوکی
سهل باشدفیض آسان کردن دشوار خود
سعی کن آسان کنی بر دیگری دشوارکی
غزل شمارهٔ ۹۱۵
دل و جانم اسیر غم تا کی
خستهٔ محنت و الم تا کی
عمر را صرف هرزه کردن چند
مایهٔ حسرت و ندم تا کی
دلم از فکرهای بیهوده
دایم الحزن و النقم تا کی
نقش بیاصل آرزو و امل
بر دل و جان رقم زدن تا کی
محنت رنج تو بتو تا چند
غصه و درد دمبدم تا کی
کردها منتج پشیمانی
گفتها مورث ندم تا کی
در ره دین و در طریق هدی
اعمی و ابکم و اصم تا کی
جان علوی بقید تن تا چند
دشمنان شاد و محترم تا کی
ان حق تا بچند خار و سبک
و ان باطل ولی نعم تا کی
غفلت از یاد آخرت تا چند
غم دنیا و بیش و کم تا کی
حرف جمشید و تخت کی تا چند
یاد آفرید و جام جم تا کی
گفتن حرفهای بیهوده
به نواهای زیر و بم تا کی
بیش ازین شاعری مکن ای فیض
این سخنهای کم ز کم تا کی
غزل شمارهٔ ۹۱۶
سرکشیهای جوانان تا کی
دل ما در غم اینان تا کی
از پریشانی زلف ایشان
دل عشاق پریشان تا کی
از فسونهای خوش خوش چشمان
چشم و دل واله و حیران تا کی
از سراپای سراپا سوزان
شعله سان سینه فروزان تاکی
با دل ریش و تن خستهٔ زار
دور از آن مرهم و درمان تا کی
دوست را راتبه حرمان تا چند
غیر را وصل فراوان تا کی
فیض از سرّ حقیقت دم زن
این سخنهای پریشان تا کی
غزل شمارهٔ ۹۱۷
یاد وصل او دلم خوشنود دارد اندکی
مژدهٔ صحت مرض را سود دارد اندکی
زان جفا جو گرچه میدانم نمیآید وفا
خاطرم را وعدهاش خوشنود دارد اندکی
گرچه بر دور رخش خوش مینماید خط سبز
صفحهٔ دلرا غبارآلود دارد اندکی
میکشم هر چند آه سرد تا خالی شود
باز میبینم دلمرا دود دارد اندکی
میشود لیلم نهار از گردش لیل و نهار
چرخ گردون روی در بهبود دارد اندکی
گر بحالم چشم دریا دل کند جودی رواست
آب دیده سوز دلرا سود دارد اندکی
مینوازد عاشقان را گوشهٔ چشمش گهی
ترک مستش بر فقیران جود دارد اندکی
طاعت از من گر نیاید هست ایمانم قوی
میکنم آن نیز تارم پود دارد اندکی
میگریزد زاهد خشک از سماع شعر تر
فیض را این گفتگوها سود دارد اندکی
غزل شمارهٔ ۹۱۸
عاشقانرا شور مستی سود دارد خیلکی
عقلانرا ترک هستی سود دارد خیلکی
میشوم خاک رهش بر من چه میآرد گذر
پیش اهل ناز پستی سود دارد خیلکی
عشق خوبان چوب تعلیمست بهر بندگی
عابدان را زهد و هستی سود دارد خیلکی
بادهٔ مرد افکن از چشم خوش ساقی بکش
عقل را زین باده مستی سود دارد خیلکی
گر کنم قصد گناهی یاد قهرش میکنم
پاچه لغزد چوب دست سود دارد خیلکی
زهد خشک او غرور و نخوت و کبر و منی
زاهدان را میپرستی سود دارد خیلکی
فیض اگر گردن کشد از طاعت گردنکشان
بر تطاول عرض هستی سود دارد خیلکی
غزل شمارهٔ ۹۱۹
در دیدهام چه نور روانست آن یکی
این طرفه تر ز دیده نهان است آن یکی
ارباب حسن اگر چه بدل جای کردهاند
لیکن تناند جمله و جانست آن یکی
گاهی باین و گاه بآن میرود گمان
هم این و آن نه این و نه آنست آن یکی
هم او جهان و هم ز جهان برتر است او
چون با تو جان که جان جهانست آن یکی
در دائره زمان و مکان زو نشان مجو
بالاتر از زمان و مکانست آن یکی
تا چند گوش بر خبر و چشم بر دلیل
بگشای چشم دل که عیانست آن یکی
تاکی از ین و آن طلبی آنکه با تو هست
بگذر ز این و آن که همانست آن یکی
در شأن آن یکی ببیان گفتگو مکن
برتر ز گفتگو و بیانست آن یکی
خاموش باش فیض که از وصف برتر است
دیگر مگو چنین و چنانست آن یکی
غزل شمارهٔ ۹۲۰
گر ز خود و عقل خود یکدو نفس رستمی
دست و دل و پای عشق هر دو بهم بستمی
رو بخدا کردمی دل بخدا دادمی
رسته ز کون و مکان نیستمی هستمی
پی بازل بردمی آب بقا خوردمی
عمر ابر بردمی دست فنا بستمی
با همهٔ بی همه، هم همهٔ نی همه
از همه بگسستمی با همه پیوستمی
دل ز جهان کندمی رسته ز هر بندمی
از پل دوزخ چه باد رفتمی و جستمی
از درکات جحیم با خبر و بیخبر
در عرفات نعیم سر خوش بنشستمی
باده شراب طهور آن می غلمان و حور
منزل قصر بلور امن و امان نشتمی
باده نوشیدمی خرقه فروشید می
حله بپوشید می تاج و کمر بستمی
فیض ز دامانم ار دست فراداشتی
نی دل او خستمی نی شده پا بستمی
غزل شمارهٔ ۹۲۱
ای که خواهی دل ما را بجافاها شکنی
نکنی هی نکنی هی نکنی هی نکنی
طاقت سنگ جفا شیشه دل کی آرد
نزنی هی نزنی هی نزنی هی نزنی
نخل امید تو کز وی چمن دل تازه است
نکنی هی نکنی هی نکنی هی نکنی
ای که گفتی نکنم چارهٔ درد تو بناز
بکنی هی بکنی هی بکنی هی بکنی
عهدها چون دل ما چند شکستی و دگر
شکنی هی شکنی هی شکنی هی شکنی
دوست را از نظر خویش چرا بیجرمی
فکنی هی فکنی هی فکنی هی فکنی
گفتی ای فیض من از عشق بتان دل بکنم
نکنی هی نکنی هی نکنی هی نکنی
غزل شمارهٔ ۹۲۲
گه بایمای تغافل دل ما میشکنی
گه بمژگان سیه رخنه درو میفکنی
جای هر ذره دلی در بن موئی داری
دل ز مردم چه ربائی و بصد پاره کنی
می نگویم که دل از من مبر ای مایهٔ ناز
چونکه بردی نگهش دار چرا میشکنی
چون بگویم که نقاب از رخ چون مه برگیر
رخ نمائی و ربائی دل و برقع فکنی
در صفا ماهی و در رنگ و طراوت گل تر
آن قماش فلکی باز متاع چمنی
از جفایت دل اگر شکوه کند معذوری
شیشه آن تاب ندارد که بسنگش بزنی
فیض بس کن گله از یار نه نیکوست مکن
باید از خنجر از آن دست خوری دم نزنی
غزل شمارهٔ ۹۲۳
ای که حیران سراپای بت سیمینی
مرد اسلامی نهای برهمنی برهمنی
در تماشای بتان روی دلت گر بخداست
مؤمنی همچو منی همچو منی همچو منی
ای که از گلشن رو نیست ترا برگ و نوا
بلبلی در چمنی در چمنی در چمنی
جان نداری که نداری نظری با خوبان
پای تا سر تن بیجان و سراپا بدنی
گفتم از عشق تو جان ندهم دل نکنم
گفت اگر در غم ما جان بدهی دل نکنی
گفتمش توبه نخواهم دگر این بار شکست
گفت هی میشکنی میشکنی میشکنی
گفتمش فیض نظر سوی بتان کی فکند
گفت هی میفکنی میفکنی میفکنی
جهت دسترسی به کل غزلیات فیض کاشانی بر روی لینک ذیل کلیک نمائید :
هم چنین جهت دسترسی به گلچین غزلیات مولانا بر روی لینک ذیل کلیک نمائید :
