عالم وارسته قرن یازدهم هجری ملامحسن فیض کاشانی دیوان غزلیات بسیار زیبایی دارد که الحق قابل مقایسه با غزلیات مولانا می باشد.دراین وبلاگ (اشعار عرفانی شعرای بزرگ)، غزلیات کامل این عالم وارسته را در 70 قسمت قرار داده ایم .
جهت دسترسی به کل غزلیات فیض کاشانی بر روی لینک ذیل کلیک نمائید :
هم چنین جهت دسترسی به گلچین غزلیات مولانا بر روی لینک ذیل کلیک نمائید :
غزل شمارهٔ ۶۷۲
ذّره ذرّه ز آسیای آسمان افتادهایم
خورده آدم گندم و ما از جنان افتادهایم
همنشین قدسیان بودیم در جنات عدن
حالیا در ظلمت این خاکدان افتادهایم
پخته نان ما خدای ما و ما از روی جهل
از برای نان بهر در چون خسان افتادهایم
دست پرورد ملایک بوده خورده آب قدس
از بنان قدسیان اینجا بنان افتادهایم
در کنار خویش ما را دوست پرورد و کنون
چون اسیران در میان دشمنان افتادهایم
بار سنگین امانت را بدوش افکندهایم
از فضولی زیر این بار گران افتادهایم
شکر لله نیستم از جستجو فارغ دمی
آنچه رفت از دست ما در کسب آن افتادهایم
قومی از بهر سراغش پای از سر کردهاند
ماهم از سر همره این کاروان افتادهایم
زینجهان در پرده میجوئیم راه آن جهان
در قفس در جستجوی آشیان افتادهایم
روز و شب بی پا و سر گردیم گرد هر دو کون
از پی آن جان جان در این و آن افتادهایم
گرچه بیرون از زمین است و زمان دلدار ما
ما ببویش در زمین و در زمان افتادهایم
گرچه فوق لامکانست و مکان مقصود ما
از خیالش در مکان ولا مکان افتادهایم
میفتد عکس جمالش دمبدم بر جان ما
ما بره دنبال این برق جهان افتادهایم
آفرین بر دیدهٔ حق بین ما کاندر جحیم
در تماشای بهشت جاودان افتادهایم
آفرین بر دیدهٔ بینای عشق حق پرست
سجدهٔ حق کرده و پیش بتان افتادهایم
آستین بینیازی بر دو کون افشاندهایم
بر در حق لیک سر بر آستان افتادهایم
فیض گاهی حق پرستست و گهی باطل پرست
از قضا گاهی چنین گاهی چنان افتادهایم
غزل شمارهٔ ۶۷۳
از حضور قدس جانرا در سفر افکندهایم
در سفر هم خویش را در شور و شر افکندهایم
در کف نفس و هوا و دیو اسیر افتادهایم
تا بلذات جهان بیجا نظر افکندهایم
بهر تعظیم خسان و اعتبار ابلهان
خویشتن را چون گدایان دربدر افکندهایم
راه دوزخ پیش داریم و بسرعت میرویم
بی محابا خویشتن را در خطر افکندهایم
راه جنت را بما بنموده حق با صد دلیل
از ضلالت خویش را ما در سقر افکندهایم
سوی ما از یار ما با آنکه میآید خبر
ما درین ره خویشتن را بیخبر افکندهایم
دوست را با ما نظرها هست پیدا و نهان
ما چو کوران آن نظرها از نظر افکندهایم
جان ما را تیر باران حوادث کرد چرخ
ما به پیش تیر بارانش سپر افکندهایم
تا نپنداری که ما اینراه را خود میرویم
پیش چوگان قضا چون گوی سر افکندهایم
جان شد این تن وعدهٔ دیدار جانان تا شنید
چشم شد در گوش تا ما این خبر افکندهایم
حرف او بشنیده دل هر جا که گوشی دادهایم
روی او دیده است جان هر جا نظر افکندهایم
تا بکی در عرض ره خواهیم گشتن عمر شد
بهر کاری فیض خود را در سفر افکندهایم
غزل شمارهٔ ۶۷۴
تا آتش عشق رخت در جان و دل افروختیم
دیدیم گر مهیا ز غم از خوشدلی وا سوختیم
حالی بغم رو کردهایم با عیش یکرو کردهایم
شادی چو در غم یافتیم آنرا باین بفروختیم
با جنت و طوبی چهکار چون کام ما از غم رواست
از آتش دوزخ چو غم در عشق چون ما سوختیم
چون خرقه پوشان غمت دلهای صافی داشتند
ما هم بامید صفا زینغم مرقع دوختیم
ترک کتاب و درس علم گفتیم چون در راه تو
یک نکتهٔ اغیار سوز از پیر عشق آموختیم
گر دین و دنیا باختیم در عشق و در سودای عشق
لیک از متاع درد و غم سرمایها اندوختیم
افسرده بودی فیض تا با عیش بودت الفتی
ای غم روانت شاد باد کز تو دلی افروختیم
غزل شمارهٔ ۶۷۵
ما سر مستان مست مستیم
با ساقی و می یکی شدستیم
در ساقی و یار محو گشتیم
از ننگ وجود خویش رستیم
تا دست بدست دوست دادیم
پیوند ز خویشتن گسستیم
تا چشم بروی او گشادیم
زان نرگش مست مست مستیم
تا پای بکوی او نهادیم
از دست ببوی او شدستیم
با باده زدیم جوش در خم
تا باده شدیم و خم شکستیم
ما باده و باده ما دوئی نیست
ما رسم دوئی بهم ز دستیم
ما از مستی و مستی است از ما
در روز الست عهد بستیم
ما از ساقی و ساقی است از ما
در عیش بکام دل نشستیم
مستی نکنیم از آب انگور
ما مست ز بادهٔ الستیم
ما بی می مستی دمی نبودیم
بودیم همیشه مست و هستیم
از ما مطلب صلاح و تقوی
ما عاشق و رند و می پرستیم
برخواستهایم از دو عالم
تا در صف میکشان نشستیم
کس پای بما ندارد ایفیض
ما سر مستان مست مستیم
غزل شمارهٔ ۶۷۶
بکوی یار بیپروا گذشتیم
دل آنجا ماند و ما ز آنجا گذشتیم
غلط کی میتوان ز آنجا گذشتن
مگر ما بیخود و بی ما گذشتیم
نه ما ماند و نه سر ماند و نه پا ماند
هم از ما هم ز سر هم پا گذشتیم
چو از یار حقیقی بوی بردیم
ز هر گلدستهٔ رعنا گذشتیم
عیان دیدیم خورشید ازل را
ز هر مه طلعت زیبا گذشتیم
حدیث از شاهد و ساقی مگوئید
که این را خط زدیم و آنرا گذشتیم
بجان و دل غم مولی گزیدیم
هم از دنیا هم از عقبا گذشتیم
نمیپیچیم در زهاد و عباد
هم از اینها هم از آنها گذشتیم
نه از دنیا و عقبا طرف بستیم
بماندیم این دو را برجا گذشتیم
چو در اقلیم بیجانی رسیدیم
ز راه و منزل و ماوا گذشتیم
بخلوت خانهٔ توحید رفتیم
هم از لا و هم از الا گذشتیم
دل و جانرا بحق دادیم چون فیض
ز گفت و گو و از غوغا گذشتیم
غزل شمارهٔ ۶۷۷
رفتیم ازین دیار رفتیم
زین منزل پر غبار رفتیم
کس جارهٔ ما نکرد این جا
بیچاره بدان دیار رفتیم
غم بر سر غم بسی نهادیم
دلخسته و سوگوار رفتیم
در باغ جهان خوشی ندیدیم
غمها خوردیم و زار رفتیم
دلدار بما نکرد لطفی
دل سوخته و فکار رفتیم
دلبر بر ما قرار نگرفت
بیدلبر و بیقرار رفتیم
از گلشن او گلی نچیدیم
بیهوده بروی خار رفتیم
ما را بر خویش ره ندادند
مهجور و حزین و خوار رفتیم
ایفیض مکن شکایت از بخت
کز یار بسوی یار رفتیم
از آمدن ار خبر نداریم
صد شکر که هوشیار رفتیم
غزل شمارهٔ ۶۷۸
هر جمیلی که بدیدیم بدو یار شدیم
هر جمالی که شنیدیم گرفتار شدیم
پیش هر لاله رخی ناله و زاری کردیم
چون بدیدیم ترا از همه بیزار شدیم
خار اغیار بسر پنجه غیرت کندیم
تا ز عکس رخ گلزار تو رخسار شدیم
بیخیر بر در میخانهٔ عشق افتادیم
قدح باده کشیدیم و خبردار شدیم
مست بودیم و سر از پای نمیدانستیم
از الست تو سراپا همه هشیار شدیم
خفته بودیم در اقلیم عدم آسوده
از سماع کن بیحرف تو بیدار شدیم
شربت لعل لبت بود شفای دل ما
هر گه از چشم خوشت خسته و بیمار شدیم
چه سعادت که در ایام غمت دست نداد
خنک آندم که بعشق تو گرفتار شدیم
فیضها از پی عشقت بدل و جان بردیم
زانسبب معتکف خانهٔ خمار شدیم
دم بدم نفخهٔ از غیب بجان میآید
تاز گلبانگ اشارات تو در کار شدیم
تا امانت بسپاریم کرم کن مددی
بامید مددت حامل این بار شدیم
هر کسی در همه کار از تو مدد میجوید
فیض هم از تو مدد یافت که هشیار شدیم
غزل شمارهٔ ۶۷۹
هر جمالی که بر افروخت خریدار شدیم
هر که مهرش دل ما برد گرفتار شدیم
کبریای حرم حسن تو چون روی نمود
چار تکبیر زدیم از همه بیزار شدیم
پرتو حسن تو چون تافت برفتیم از هوش
چونکه هوش از سر ما رفت خبردار شدیم
در پس پردهٔ پندار بسر میبردیم
خفته بودیم زهیهای تو بیدار شدیم
ساغری ساقی ارواح فرستاد از غیب
نشاءهاش بیخودئی داد که هشیار شدیم
بار دانش که چهل سال کشیدیم بدوش
بیکی جرعه فکندیم و سبکبار شدیم
مصحف روی و حدیث لبت از یاد برد
هر چه خواندیم و دگر بر سر تکرار شدیم
شربت لعل لبت بود شفای دل ما
بعبث ما ز پی نسخهٔ عطار شدیم
روز ما نیکتر از دی دی ما به ز پریر
سال و مه خوش که به از بار وز پیرار شدیم
هر چه دادند بما از دگری بهتر بود
تا سزاوار سراپردهٔ اسرار شدیم
در دل و دیدهٔ ما نور تجلی افروخت
تا به نیروی یقین مظهر انوار شدیم
سر ز دریای حقایق چه برون آوردیم
بر سر اهل سخن ابر گهر بار شدیم
راه رفتیم بسی تا که بره پی بردیم
کار کردیم که تا واقف این کار شدیم
آشنا فیض ازینگونه سخن بهره برد
نزد بیگانه عبث بر سر گفتار شدیم
غزل شمارهٔ ۶۸۰
فخر دو عالمیم و گدای تو آمدیم
بر درگه تو بهر عطای تو آمدیم
در گوش ما فتاد بنا گه ندای کن
جستیم از عدم بندای تو آمدیم
ما را نبود هیچ مهمی در آب و خاک
در آتش بلا بهوای تو آمدیم
ما از کجا و خون جگر خوردن از کجا
بر خوان اینجهان بصلای تو آمدیم
این آمدن برای تو بود و برای تو
بهر تو آمدیم و برای تو آمدیم
هم راه را بما تو نمودی ز ابتدا
هم گام گام را بهدای تو آمدیم
با پای سعی خود بکجا میتوان رسید
این راهرا تمام بپای تو آمدیم
این راه پرنشیب و فراز خطیر را
در آرزوی وصل و لقای تو آمدیم
ما را تو میسری و توئی آب روی ما
ما خاکیان ولی نه سزای تو آمدیم
امر امر تست هرچه تو گوئی چنان کنیم
در دایره قدر بقضای تو آمدیم
کاری برای خود نکنیم و هوای خود
فرمان بران رای و هوای تو آمدیم
هرجا که رفتهایم ز بهر تو رفتهایم
هرجا که آمدیم برای تو آمدیم
تو آن خویش باشی و ما نیز آن تو
ما مای خود نهایم که مای تو آمدیم
بیفیض تو ز فیض نیاید نفس زدن
در فن شاعری برضای تو آمدیم
جهت دسترسی به کل غزلیات فیض کاشانی بر روی لینک ذیل کلیک نمائید :
هم چنین جهت دسترسی به گلچین غزلیات مولانا بر روی لینک ذیل کلیک نمائید :
