اشعار عرفانی شعرای بزرگ
منتخبی از زیباترین اشعار عرفانی مولوی، حافظ،سعدی ،عطار ،عراقی و سایر بزرگان شعر و ادب

 
تاريخ : سه شنبه ۱ تیر ۱۴۰۰

عالم وارسته قرن یازدهم هجری ملامحسن فیض کاشانی دیوان  غزلیات بسیار زیبایی دارد که الحق قابل مقایسه با غزلیات مولانا می باشد.دراین وبلاگ (اشعار عرفانی شعرای بزرگ)، غزلیات کامل این عالم وارسته را در 70  قسمت قرار داده ایم .

جهت دسترسی به کل غزلیات فیض کاشانی بر روی لینک ذیل کلیک نمائید :

کل غزلیات فیض کاشانی

هم چنین جهت دسترسی به گلچین غزلیات مولانا  بر روی لینک ذیل کلیک نمائید :

گلچین غزلیان مولوی

 

غزل شمارهٔ ۶۷

بیمار زارم انت الطبیب

درد تو دارم انت الحبیب

از تست دردم گرد تو گردم

درمان من کن انت الطبیب

بر تو عیانست سوز نهانم

بر سر و اعلان انت الرقیب

هر سو کنم رو باشی تو آن سو

با هر من و او انت القریب

آمد رهی شیء للهی

بهر بهی انت المجیب

آمد بر تو خاک در تو

باجرم بی حد انت الحسیب

هم چشم گریان هم دل پشیمان

ترسان و لرزان انت المهیب

فیضست و عجزی بر درگه تو

یا قابل التوب یا استثیب

اغفر ذنوبی و استر عیوبی

انی انیب یا مستجیب

 

غزل شمارهٔ ۶۸

تن خاک راه دوست کنم حسبی الحبیب

جان نیز در رهش فکنم حسبی الحبیب

چون عشق در سرای وجودم نزول کرد

از خویشتن طمع بکنم حسبی الحبیب

دل سوخت چون در آتش سودای عشق او

جان هم در آتشش فکنم حسبی الحبیب

چون ناصر من اوست چو منصور میروم

خود را بدار عشق زنم حسبی الحبیب

حلاج عشق چون بزند پنبهٔ تنم

بر دست و بازوی که تنم حسبی الحبیب

مهرش چو ذره ذره کند پیکر مرا

من در هواش رقص کنم حسبی الحبیب

دل بر کنم چو فیض زبود و نبود خویش

بر هر چه رای اوست تنم حسبی الحبیب

 

غزل شمارهٔ ۶۹

گنج ابدی پیروی حق و عبادت

مفتاح در خیر نمازی بجماعت

معنای نمازست حضور دل و اخیات

زنهار بصورت مکن ایدوست قناعت

راضی مشو از بندگی تا ننمائی

آداب و شرایط همه را نیک رعایت

هر چند که وسواس کنی سود ندارد

خود را ندهی تا بدل و جان بعبادت

خواهی بعبادت خللی راه نیابد

میکن دلت از وسوسهٔ دیو حمایت

خواهی که زدستت نرود وقت فضیلت

مگذار که تا کار کشد وقت طهارت

از دست مده راتبهٔ ورد شبانروز

تا آنکه نویسند ترا ز اهل عبادت

برخیزی و وتری بگذاری بسحرگاه

مفتوح شود بر رخت ابواب سعادت

هرگز نتوانی که تلافی کنی آنرا

گر از تو شود فوت نمازی بجماعت

طاعت نپزیرند در آن نیست چه تقوی

زنهار مکن معصیتی داخل طاعت

این کار بعادت نشود راست خدا را

هنگام عبادات به پرهیز ز عادت

هر رنج که در راه عبادت کشی ای فیض

در آخرت آن یابد تبدیل براحت

غزل شمارهٔ ۷۰

 

دلم گرفت ازین خاکدان پر وحشت

ره بهشت کدامست و منزل راحت

بلاست صحبت بیگانه و دیار غریب

کجاست منزل مألوف و یار بی کلفت

زسینه گشت جدا و نیافت محرم راز

نفس گره شده در کام ماند از غیرت

اگر بعالم غیبم دریچهٔ بودی

زدودمی بنسیمی دمی ز دل کربت

مگر سروش رحیلی بگوش جان آمد

دل گرفته گشاید زکربت غربت

زوصل دوست نسیمی بیار باد صبا

که سخت شعله کشیده است آتش فرقت

بجز کتاب انیسی دلم نمیخواهد

زهی انیس و زهی خامشی زهی صحبت

اگر اجل دهدم مهلت و خدا توفیق

من و خدا و کتابی و گوشهٔ خلوت

هزار شکر که کاری بخلق نیست مرا

خدا پسند بود فیض را زهی همت

 

غزل شمارهٔ ۷۱

گرانی از بدرون آید از در جنت

برون روم زدر دیگر ای فلان همت

خیال قرب گرانان دلم گران دارد

چو جای دیدن ایشان و کلفت صحبت

شود زدور چو سنگین عمامهٔ پیدا

نعوذ بالله از این قوم فاقرؤا تبت

بسر ببسته و پیچیده حبلهای مسد

برد زحبلش حمالهٔ الحطب غیرت

عمامهای گران بر سرگران جانان

چو کوه بر سر کوهیست در دل الفت

از آن عمامه سنگین بسر نهد سنگین

که بر زمین بنشاند قرارهٔ کلفت

اگر عمامهٔ سنگین گران بسر ننهند

زجا گیرد و در آید جهان همه وحشت

بمعنی است گران چونکه بر دلست گران

تنش اگر چه سبک باشد از ره صورت

خدا زشر گرانش نگاه میدارد

کسی که خوی کند همچو فیض با خلوت

 

غزل شمارهٔ ۷۲

قد تجلی جماله جلوات

و تبدی جلاله سطوات

لم یدع فی الصدور من قلب

سلبه للقوب بالحرکات

لم یذر فی الرؤس من عقل

قهره للعقول باللمخات

من رای مرهٔ محاسنه

حار فیها و حام فی الفلوات

ما سهی بالسهام ذو غرو

سببه للعقول بالغمزات

طعمه فی افواد ما احلاه

غمزه بالعیون و الخفیات

فاق حسن المدح قاطبهٔ

حسنه فی لطایف الجلوات

قال لی بالجنان ما تفنع

قلت بعد الوصال ذاهیهات

ذفت ذاک الشراب کیف اسلو

بسراب بقعیه الخطرات

فیض دع ذا و لاتقل شططا

فشراب الکلام ذو سکرات

و توجه حباب قدس الحق

بحضور صفا من الکدرات

کم معادن بدن من الملوک

لقلوب تکاید الخلوات

 

غزل شمارهٔ ۷۳

یک نظر مستانه کردی عاقبت

عقل را دیوانه کردی عاقبت

با غم خود آشنای کردی مرا

از خودم بیگانه کردی عاقبت

در دل من گنج خود کردی نهان

جای در ویرانه کردی عاقبت

سوختی در شمع رویت جان من

چارهٔ پروانه کردی عاقبت

قطرهٔ اشک مرا کردی قبول

قطره را در دانه کردی عاقبت

کردی اندر کلّ موجودات سیر

جان من کاشانه کردی عاقبت

زلف را کردی پریشان خلق را

خان و مان ویرانه کردی عاقبت

مو بمو را جای دلها ساختی

مو بدلها شانه کردی عاقبت

در دهان خلق افکندی مرا

فیض را افسانه کردی عاقبت

 

غزل شمارهٔ ۷۴

بدل و بجان زد آتش سبحات حسن و زیبت

بجهان فکند شوری حرکات دلفریبت

دل عالمی زجا شد زتجلی جمالت

دو جهان بهم برآمد زکرشمهٔ غریبت

تو گل کدام باغی چه شود دهی سراغی

که برم بدیده و سر نه بدامن بجیبت

گل گلشن وفائی همه مهری و وفائی

چه شود که گوش داری بفغان عندلیبت

بنشین دمی به پیشم برهان دمی زخویشم

بحلاوت خطانت بملاحت عتیبت

بنشین دمی و بنشان غمی از دل پریشان

بنوید لطف و احسان که بمردم از تهیبت

بنشین دمی و برخیز بزن آتشی و بکریز

بکجا روی که من دست ندارم از رکیبت

دل من نمی شکیبد زجمال دوست زاهد

تو که طالب بهشتی تو و وعده و شکیبت

من و رو برو و نقدا تو و انتظار فردا

من و صحبت حبیبم تو و نسیه و نصیبت

بدر تو فیض آمد بامید آنکه یابد

زعطای بیشمارت زنوال بی حسیبت

 

غزل شمارهٔ ۷۵

 

بکجا روم زدستت بچه سان رهم زشستت

همه جا رسیده شستت همه را گرفته دستت

بکشی بشست خویشم بکشی بدست خویشم

بکش و بکش که جانم بفدای دست و شستت

بمن فقیر مسکین چو گذر کنی بیفکن

نظری چنانکه دانی بزکوهٔ چشم مستت

بنوازی ار گدائی به تفقد و عطائی

نکنی ازین زبانی نرسد از آن شکستت

نگهی بناز میکن در فتنه باز میکن

بره نظاره بس دل بامید فتنه هستت

کنیم خراب و گوئی زچه اینچین شدستی

زنگاه نیم مستت زدو چشم می پرستت

بسخن حیات بخشی بنگاه جان ستانی

بکن آنچه خواهدت دل چه زنیکوئی گستت

کند آرزو کسی کو سر همتش بلندست

که نهد سری بپایت که شود چه خاک پستت

بدرت شکسته آیم تو نپرسیم که چونی

برهت فتاده نالم تو نگوئیم چه استت

چه شود گر التفاتی بکنی بجانب فیض

سر لطف اگر نداری ره قهر را که بستت

 

غزل شمارهٔ ۷۶

اگر راه یابم ببوم و برت

سراپا قدم گردم آیم برت

بکویت بیابم اگر رخصتی

ببوبت کنم عیش در کشورت

ندارم شکیب از تو ای جان من

تو آئی برم یا من آیم برت

قدم رنجه فرما بیا بر سرم

بقربان پایت بگرد سرت

وگرنه بده رخصتی بنده را

که سرپای سازم بیایم برت

تو آئی دل و جان نثارت کنم

من آیم شوم خاک ره بر درت

نیم گرچه شایسته صحبتت

ولی هستم از جان و دل چاکرت

جز این آرزو نیست در دل مرا

که پیوسته باشد سرم بر درت

چو فیض از غم عشق گردم غبار

مگر بادم آرد ببوم و برت

 

غزل شمارهٔ ۷۷

گل بنفشه دمیدن گرفت گرد عذارت

نه چشم بد نگریدن گرفت گرد عذارت

غلط نه این ونه آن دودآه عاشق زارت

بلند گشت و رسیدن گرفت گرد عذارت

نه آنجمال دلاویز بس که داشت حلاوت

سپاه مور چریدن گرفت گرد عذارت

غلط که آهوی چشم توکرد نافه گشائی

نسیم مشک وزیدن گرفت گرد عذارت

نه خال گوشه چشم از نگاه گرم تو گردید

تمام آب و چکیدن گرفت گرد عذارت

غلط که طوطی جان در هوای قند لب تو

قفس شکست و پریدن گرفت گرد عذارت

نه بحر خس بساحل فکند عنبر سارا

مریض دل چو طپیدن گرفت گرد عذارت

که عکس غلط در آینهٔ جمال تو افتاد

زلاله چون نگریدن گرفت گرد عذارت

نه در هوای رخت بود ذرهٔ سان همه دلها

بسوخت چونکه رسیدن گرفت گرد عذارت

غلط که آن مژهای سیاه سایه فکن شد

چو سایه عکس فتیدن گرفت گرد عذارت

غلط که حسن نقابی بروی خویشتن افکند

زشرم دیده چو دیدن گرفت گرد عذارت

نه ترک ناز ملوکانه نرگس مستت

سپاه آه خریدن گرفت گرد عذارت

غلط نداشت دل سوخته چو تاب فراقت

زسینه جست و تنیدن گرفت گرد عذارت

به باغ روی ترا آب داد فیض ز دیده

چنانکه سبزه دمیدن گرفت گرد عذارت

 

جهت دسترسی به کل غزلیات فیض کاشانی بر روی لینک ذیل کلیک نمائید :

کل غزلیات فیض کاشانی

هم چنین جهت دسترسی به گلچین غزلیات مولانا  بر روی لینک ذیل کلیک نمائید :

گلچین غزلیان مولوی



ارسال توسط علیرضا ملکی

اسلایدر