اشعار عرفانی شعرای بزرگ
منتخبی از زیباترین اشعار عرفانی مولوی، حافظ،سعدی ،عطار ،عراقی و سایر بزرگان شعر و ادب

 
تاريخ : سه شنبه ۱ تیر ۱۴۰۰

عالم وارسته قرن یازدهم هجری ملامحسن فیض کاشانی دیوان  غزلیات بسیار زیبایی دارد که الحق قابل مقایسه با غزلیات مولانا می باشد.دراین وبلاگ (اشعار عرفانی شعرای بزرگ)، غزلیات کامل این عالم وارسته را در 70  قسمت قرار داده ایم .

جهت دسترسی به کل غزلیات فیض کاشانی بر روی لینک ذیل کلیک نمائید :

کل غزلیات فیض کاشانی

هم چنین جهت دسترسی به گلچین غزلیات مولانا  بر روی لینک ذیل کلیک نمائید :

گلچین غزلیان مولوی

 

غزل شمارهٔ ۵۷

گفتمش دل بر آتش تو کباب

گفت جانها زماست در تب و تاب

گفتمش اضطراب دلها چیست

گفت آرام سینه های کباب

گفتمش اشک راه خوابم بست

گفت کی بود عاشقانرا خواب

گفتمش بهر عاشقان چکنی

گفت بر گیرم از جمال نقاب

گفتمش پرده جمال تو چیست

گفت بگذر زخویشتن در ایاب

گفتمش تاب آن جمالم نیست

گفت چون بی تو گردی اری تاب

گفتمش باده لب لعلت

گفت از حسرتش توان شد آب

گفتمش تشنهٔ وصال توام

گفت زین می کسی نشد سیراب

گفتمش جان و دل فدا کردم

گفت آری چنین کنند احباب

گفتمش مرد فیض در غم تو

گفت طوبی لهم و حسن مآب

 

غزل شمارهٔ ۵۸

ای که چون عمر میروی بشتاب

خستگانرا به غمزهٔ دریاب

گروفا میکنی بوعده قتل

کارم از دست میرود بشتاب

غم تو راحت دل غمگین

عشقت آرام سینهای کباب

بی خودم کن از آن لب میگون

تشنهٔ را به جرعهٔ دریاب

شب نشستم بیاد ابرویت

پشت بر خواب و روی در محراب

عاشقانرا سر غنودن نیست

دیدهٔ بی دلان ندارد خواب

خواب در چشم من چه سان آید

چون دمی نیست خالی از سیلاب

بر رخم بسته تا بکی در وصل

افتتح یا مفتح الابواب

فیض آندم بدوست پیوندی

که نباشی تو در میانه حجاب

 

غزل شمارهٔ ۵۹

زان دو چشمم مدام مست و خراب

میکشم لحظه لحظه جام شراب

میشوی از فورغ حسن آتش

میشوم از نگاه حسرت آب

غمزهٔ شوخ چشم فتّانت

میبرباید دل از اولوا الالباب

هوشمندان زنرگس مستت

بیخود افتاده اند مست و خراب

قامتی خواهد آمدم در بر

دوش دیدم قیامتی در خواب

خون دل تا بکی بدیده برم

چون کنم در جگر ندارم آب

در وصلت چو بستهٔ بر فیض

افتح یا مفتح الابواب

 

غزل شمارهٔ ۶۰

گرنکندی بسته ماند اینجا دلت

تو بمانی بیدل آنجا در عذاب

حسرتی ماند بدل آنرا که داد

دل بچیزی گر نشد زان کامیاب

هست دنیا چون سرابی تشنه را

تشنه کی سیراب گردد از سراب

آیدت هر دم سرابی در نظر

سوی آن رانی بتعجیل و شتاب

آن نباشد آب و دیگر همچنین

هرگز از دنیا نگردی کامیاب

خل غیرالله اقبل نحوه

هر چه بینی غر حق زان رو بتاب

ددر را بگذار و صافی را بگیر

بگذر از قشر ای دل و بستان لباب

تا شوی با جان عالم متصل

تا شوی از روح عالم کامیاب

گفت با تو فیض اسرار سخن

فهم کن والله اعلم بالصواب

 

غزل شمارهٔ ۶۱

در محافل شعر میخوانم گهی با آب و تاب

گاه بهر خویش خوانم بی لب از روی کتاب

شعر حق خوانم نه باطل حکمت و قوت خرد

آنچه روی دل کند سوی حق و دارالثواب

شعر خوانم کاورد ارواح را در اهتزاز

لرزه افتد در بدن معنی چو بگشاید نقاب

در مقامی کاندر و سنجند نقد هر سخن

آن سخن کان تن بلرزاند نیاید در حساب

شور در سر نور در دل افکند اشعار حق

شیب را سازد شباب و قشر را سازد لباب

روح در پرواز آید زاستماع بیت بیت

افکند در سینه آتش آورد در دیده آب

شعر حق پرمغز و شعر باطل از معنی تهی

آن بود دریای مواج این بود همچون حباب

آن غزل خوانم که هر کو بشنود بیخود شود

با سراپای وجود او کند کار شراب

آن غزل خوانم که جانرا سوی علیین کشد

از جمال شاهد مقصود بر گیرد حجاب

آن غزل خوانم که در وی معنی قرآن بود

گر فرود آید بکهسار از خجالت گردد آب

آن غزل خوانم که بر دل سرد گرداند جهان

جان شود مشتاق رحلت زین کهن دیر خراب

جلوه های معنیش جان در دل سامع کند

تا حیات تازه یابد گردد از حق کامیاب

بشنود گر عابدان بیند رخ معبود را

از میان عابد و معبود برخیزد حجاب

گر بگوش زاهد آید بیتی از ابیات او

بگذرد ز انکار اهل دل شود مست و خراب

نیست شعر من چو شعر شاعران خالی زمغز

تا توانی دل بتاب از شعر فیض و رو متاب

 

غزل شمارهٔ ۶۲

عشق پرداز ما مرا دریاب

ای بلای خدا مرا دریاب

سوخت از آتش هوس جانم

بردم آبم هوا مرا در یاب

لحظه لحظه خودی و خود بینی

گیردم از خدا مرا دریاب

صحبت خلق دورم از حق کرد

عمر من شد هبا مرا در یاب

هر دم آید گرانی از طرفی

گیرد از من مرا مرادریاب

در گلو غصه قصه در دل ماند

محرم رازها مرا دریاب

کشت بیگانه ام به غمخواری

یکره ای آشنا مرا دریاب

نزدم در رضای حق نفسی

برضای خدا مرا دریاب

بگدائی بدین در آمده ام

نظری کن شهامرا دریاب

فیض را سوی حق نشانی ده

رهبر وراهنمای مرا دریاب

 

غزل شمارهٔ ۶۳

بیمار زارم دریاب دریاب

جز تو ندارم دریاب دریاب

در راه عشقت از پا فتادم

رحمی که زارم دریاب دریاب

دو از رخ تو در خاک و در خون

جان می سپارم دریاب دریاب

جان شد خیالی تن شد هلالی

زار و نزارم دریاب دریاب

با سخت جانی ابرو کمانی

افتاده کارم دریاب دریاب

شد زاشک خونین رویم منقّش

زیبا نگارم دریاب دریاب

دل شد زشوق آب بشتاب بشتاب

طاقت ندارم دریاب دریاب

شد در فراقت نامهربانا

از دست کارم دریاب دریاب

مشکل که فیضت زین غم برد جان

بیمار و زارم دریاب دریاب

 

غزل شمارهٔ ۶۴

شبی رو بحق آر ای جان مخسب

بنال از غم درد پنهان مخسب

ترا چارهٔ باید از بهر درد

بسوز شبش ساز درمان مخسب

بیک شب اگر چاره شد خواب کن

وگرنه شبی دیگر ای جان مخسب

کجا یک شب و ده شب این میشود

بمان خواب راحت بدو نان مخسب

نخسبی بسی شب ز درد تنت

اگر جان زتن به بود هان مخسب

بخسب از نفهمیدهٔ درد جان

و گرنه بجای عزیزان مخسب

چو خواب آیدت سربزانو بنه

ببستر میفت و بسامان مخسب

سحر گه خروسان خروشان شوند

تو هم چون خروسان خروشان مخسب

اگر خواب تن را فزونی دهد

برد روح را خواب نقصان مخسب

اگر اول شب نخسبی چو فیض

چو نیمی رود یا که ثلثآن مخسب

 

غزل شمارهٔ ۶۵

بده پیمانه سرشار امشب

مرا بستان زمن ای یار امشب

ندارم طاقت بار جدائی

مرا از دوش من بردار امشب

نقاب من زروی خویش برگیر

برافکن پرده از اسرار امشب

زخورشید جمالت پرده بردار

شبم را روز کن ای یار امشب

بیا از یکدیگر کامی بگیریم

فلک در خواب و ما بیدار امشب

شب قدر و ملایک جمله حاضر

مهل ساقی مرا هشیار امشب

از آن لب شربت بیهوشیم ده

مرا با خویشتن مگذار امشب

ببویت دم بدم از جارود دل

قرار دل تو باش ای یار امشب

بسی محنت که از هجرانکشیدم

دلم را باز ده دلدار امشب

ببالینم دمی از لطف بنشین

مرا مگذار بی تیمار امشب

بدست خویشتن تیمارمن کن

مرا مگذار با اغیار امشب

نخواهم داشت از دامان جان دست

سر فیضست و پای یار امشب

 

غزل شمارهٔ ۶۶

سالک راه حق بیا همت از اولیا طلب

همت خود بلند کن سوی حق ارتقا طلب

فاش ببین که دعا روی خدا در اولیا

بهر جمال کبریا آئینة صفا طلب

گفت خدا که اولیا روی من و ره منند

هر چه خواهی از خدا بر در اولیا طلب

سرور اولیا نبیست و زپس مصطفی علی است

خدمت مصطفی کن و همت مرتضی طلب

پیروی رسول حق دوستی حق آورد

پیروی رسول کن دوستی خدا طلب

چشم بصیرتت بخود نور پذیر کی شود

نور بصیرت دل از صاحب انّما طلب

شرع سفینهٔ نجات آل رسول ناخدات

ساکن این سفینه شو دامن ناخدا طلب

دل بدمم بگوش هوش میفکنند این سروش

معرفت ار طلب کنی از برکات ما طلب

خستهٔ جهل را بگوی خیز و بیا بجست جوی

از برما شفا بجو از دم ما دعا طلب

مفلس بینوا بیا از در ما بجوا نوا

صاحب مدعا بیا از در ما دوا طلب

چند زپست همتی فرش شوی برین زمین

روی بروی عرش کن راه سوی سما طلب

چیست سما سمای غیب ممکلت بری زعیب

جای بقای جاودان سعی کن آن بقا طلب

نیست خوشی در این سرا کیست به جز غم و عنا

عیش در این سرا مجو عیش در آن سرا طلب

راحت و امن و عافیت گر طلبی درین جهان

زهد و قنوع پیشه کن مملکت رضا طلب

هست طلب بحق سبب گر بسزا بود طلب

هر چه طلب کنی چو فیض یاوه مگو بجا طلب

 

جهت دسترسی به کل غزلیات فیض کاشانی بر روی لینک ذیل کلیک نمائید :

کل غزلیات فیض کاشانی

هم چنین جهت دسترسی به گلچین غزلیات مولانا  بر روی لینک ذیل کلیک نمائید :

گلچین غزلیان مولوی



ارسال توسط علیرضا ملکی

اسلایدر