اشعار عرفانی شعرای بزرگ
منتخبی از زیباترین اشعار عرفانی مولوی، حافظ،سعدی ،عطار ،عراقی و سایر بزرگان شعر و ادب

 
تاريخ : پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰

جهت دسترسی به تمام قسمتهای  گلچین غزلیات سعدی بر روی لینک ذیل کلیک نمائید :

گلچین غزلیات سعدی

جهت دسترسی به  تمام قسمتهای  گلچین  غزلیات مولوی بر روی لینک ذیل کلیک نمائید :

گلچین غزلیان مولوی

 

غزل ۵۶۱

خوش بود یاری و یاری بر کنار سبزه زاری

مهربانان روی بر هم وز حسودان برکناری

هر که را با دلستانی عیش می‌افتد زمانی

گو غنیمت دان که دیگر دیر دیر افتد شکاری

راحت جانست رفتن با دلارامی به صحرا

عین درمانست گفتن درد دل با غمگساری

هر که منظوری ندارد عمر ضایع می‌گذارد

اختیار اینست دریاب ای که داری اختیاری

عیش در عالم نبودی گر نبودی روی زیبا

گر نه گل بودی نخواندی بلبلی بر شاخساری

بار بی اندازه دارم بر دل از سودای جانان

آخر ای بی رحم باری از دلی برگیر باری

دانی از بهر چه معنی خاک پایت می‌نباشم

تا تو را ننشیند از من بر دل نازک غباری

ور تو را با خاکساری سر به صحبت درنیاید

بر سر راهت بیفتم تا کنی بر من گذاری

زندگانی صرف کردن در طلب حیفی نباشد

گر دری خواهد گشودن سهل باشد انتظاری

دوستان معذور دارند از جوانمردی و رحمت

گر بنالد دردمندی یا بگرید بی‌قراری

رفتنش دل می‌رباید گفتنش جان می‌فزاید

با چنین حسن و لطافت چون کند پرهیزگاری

عمر سعدی گر سر آید در حدیث عشق شاید

کو نخواهد ماند بی شک وین بماند یادگاری

غزل ۵۶۷

اگر به تحفه جانان هزار جان آری

محقرست نشاید که بر زبان آری

حدیث جان بر جانان همین مثل باشد

که زر به کان بری و گل به بوستان آری

هنوز در دلت ای آفتاب رخ نگذشت

که سایه‌ای به سر یار مهربان آری

تو را چه غم که مرا در غمت نگیرد خواب

تو پادشاه کجا یاد پاسبان آری

ز حسن روی تو بر دین خلق می‌ترسم

که بدعتی که نبودست در جهان آری

کس از کناری در روی تو نگه نکند

که عاقبت نه به شوخیش در میان آری

ز چشم مست تو واجب کند که هشیاران

حذر کنند ولی تاختن نهان آری

جواب تلخ چه داری بگوی و باک مدار

که شهد محض بود چون تو بر دهان آری

و گر به خنده درآیی چه جای مرهم ریش

که ممکنست که در جسم مرده جان آری

یکی لطیفه ز من بشنو ای که در آفاق

سفر کنی و لطایف ز بحر و کان آری

گرت بدایع سعدی نباشد اندر بار

به پیش اهل و قرابت چه ارمغان آری

کس از این نمک ندارد که تو ای غلام داری

دل ریش عاشقان را نمکی تمام داری

نه من اوفتاده تنها به کمند آرزویت

همه کس سر تو دارد تو سر کدام داری

ملکا مها نگارا صنما بتا بهارا

متحیرم ندانم که تو خود چه نام داری

نظری به لشکری کن که هزار خون بریزی

به خلاف تیغ هندی که تو در نیام داری

صفت رخام دارد تن نرم نازنینت

دل سخت نیز با او نه کم از رخام داری

همه دیده‌ها به سویت نگران حسن رویت

منت آن کمینه مرغم که اسیر دام داری

چه مخالفت بدیدی که مخالطت بریدی

مگر آن که ما گداییم و تو احتشام داری

بجز این گنه ندانم که محب و مهربانم

به چه جرم دیگر از من سر انتقام داری

گله از تو حاش لله نکنند و خود نباشد

مگر از وفای عهدی که نه بردوام داری

نظر از تو برنگیرم همه عمر تا بمیرم

که تو در دلم نشستی و سر مقام داری

سخن لطیف سعدی نه سخن که قند مصری

خجلست از این حلاوت که تو در کلام داری

غزل ۵۸۴

هرگز آن دل بنمیرد که تو جانش باشی

نیکبخت آن که تو در هر دو جهانش باشی

غم و اندیشه در آن دایره هرگز نرود

به حقیقت که تو چون نقطه میانش باشی

هرگزش باد صبا برگ پریشان نکند

بوستانی که چو تو سرو روانش باشی

همه عالم نگران تا نظر بخت بلند

بر که افتد که تو یک دم نگرانش باشی

تشنگانت به لب ای چشمه حیوان مردند

تشنه‌تر آن که تو نزدیک دهانش باشی

گر توان بود که دور فلک از سر گیرند

تو دگر نادره دور زمانش باشی

وصفت آن نیست که در وهم سخندان گنجد

ور کسی گفت مگر هم تو زبانش باشی

چون تحمل نکند بار فراق تو کسی

با همه درد دل آسایش جانش باشی

ای که بی دوست به سر می‌نتوانی که بری

شاید ار محتمل بار گرانش باشی

سعدی آن روز که غوغای قیامت باشد

چشم دارد که تو منظور نهانش باشی

غزل ۵۸۶

به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی

به صد دفتر نشاید گفت حسب الحال مشتاقی

کتاب بالغ منی حبیبا معرضا عنی

ان افعل ما تری انی علی عهدی و میثاقی

نگویم نسبتی دارم به نزدیکان درگاهت

که خود را بر تو می‌بندم به سالوسی و زراقی

اخلایی و احبابی ذروا من حبه مابی

مریض العشق لا یبری و لا یشکو الی الراقی

نشان عاشق آن باشد که شب با روز پیوندد

تو را گر خواب می‌گیرد نه صاحب درد عشاقی

قم املا و اسقنی کأسا و دع ما فیه مسموما

اما انت الذی تسقی فعین السم تریاقی

قدح چون دور ما باشد به هشیاران مجلس ده

مرا بگذار تا حیران بماند چشم در ساقی

سعی فی هتکی الشانی و لما یدر ماشانی

انا المجنون لا اعبا باحراق و اغراق

مگر شمس فلک باشد بدین فرخنده دیداری

مگر نفس ملک باشد بدین پاکیزه اخلاقی

لقیت الاسد فی الغابات لا تقوی علی صیدی

و هذا الظبی فی شیراز یسبینی باحداق

نه حسنت آخری دارد نه سعدی را سخن پایان

بمیرد تشنه مستسقی و دریا همچنان باقی

غزل ۵۸۸

عمرم به آخر آمد عشقم هنوز باقی

وز می چنان نه مستم کز عشق روی ساقی

یا غایه الامانی قلبی لدیک فانی

شخصی کما ترانی من غایه اشتیاقی

ای دردمند مفتون بر خد و خال موزون

قدر وصالش اکنون دانی که در فراقی

یا سعد کیف صرنا فی بلده هجرنا

من بعد ما سهرنا و الاید فی العناقی

بعد از عراق جایی خوش نایدم هوایی

مطرب بزن نوایی زان پرده عراقی

خان الزمان عهدی حتی بقیت وحدی

ردوا علی ودی بالله یا رفاقی

در سرو و مه چه گویی ای مجمع نکویی

تو ماه مشک بویی تو سرو سیم ساقی

ان مت فی هواها دعنی امت فداها

یا عاذلی نباها ذرنی و ما الاقی

چند از حدیث آنان خیزید ای جوانان

تا در هوای جانان بازیم عمر باقی

قام الغیاث لما زم الجمال زما

و اللیل مدلهما و الدمع فی الماقی

تا در میان نیاری بیگانه‌ای نه یاری

درباز هر چه داری گر مرد اتفاقی

غزل ۵۹۳

بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی

به کجا روم ز دستت که نمی‌دهی مجالی

نه ره گریز دارم نه طریق آشنایی

چه غم اوفتاده‌ای را که تواند احتیالی

همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد

اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی

چه خوشست در فراقی همه عمر صبر کردن

به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی

به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن

که شبی نخفته باشی به درازنای سالی

غم حال دردمندان نه عجب گرت نباشد

که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی

سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم

که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی

چه نشینی ای قیامت بنمای سرو قامت

به خلاف سرو بستان که ندارد اعتدالی

که نه امشب آن سماعست که دف خلاص یابد

به طپانچه‌ای و بربط برهد به گوشمالی

دگر آفتاب رویت منمای آسمان را

که قمر ز شرمساری بشکست چون هلالی

خط مشک بوی و خالت به مناسبت تو گویی

قلم غبار می‌رفت و فروچکید خالی

تو هم این مگوی سعدی که نظر گناه باشد

گنه‌ست برگرفتن نظر از چنین جمالی

غزل ۵۹۵

هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی

الا بر آن که دارد با دلبری وصالی

دانی کدام دولت در وصف می‌نیاید

چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی

خرم تنی که محبوب از در فرازش آید

چون رزق نیکبختان بی محنت سؤالی

همچون دو مغز بادام اندر یکی خزینه

با هم گرفته انسی وز دیگران ملالی

دانی کدام جاهل بر حال ما بخندد

کو را نبوده باشد در عمر خویش حالی

بعد از حبیب بر من نگذشت جز خیالش

وز پیکر ضعیفم نگذاشت جز خیالی

اول که گوی بردی من بودمی به دانش

گر سودمند بودی بی دولت احتیالی

سال وصال با او یک روز بود گویی

و اکنون در انتظارش روزی به قدر سالی

ایام را به ماهی یک شب هلال باشد

وان ماه دلستان را هر ابرویی هلالی

صوفی نظر نبازد جز با چنین حریفی

سعدی غزل نگوید جز بر چنین غزالی

غزل ۵۹۷

 

بسیار سفر باید تا پخته شود خامی

صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی

گر پیر مناجاتست ور رند خراباتی

هر کس قلمی رفته‌ست بر وی به سرانجامی

فردا که خلایق را دیوان جزا باشد

هر کس عملی دارد من گوش به انعامی

ای بلبل اگر نالی من با تو هم آوازم

تو عشق گلی داری من عشق گل اندامی

سروی به لب جویی گویند چه خوش باشد

آنان که ندیدستند سروی به لب بامی

روزی تن من بینی قربان سر کویش

وین عید نمی‌باشد الا به هر ایامی

ای در دل ریش من مهرت چو روان در تن

آخر ز دعاگویی یاد آر به دشنامی

باشد که تو خود روزی از ما خبری پرسی

ور نه که برد هیهات از ما به تو پیغامی

گر چه شب مشتاقان تاریک بود اما

نومید نباید بود از روشنی بامی

سعدی به لب دریا دردانه کجا یابی

در کام نهنگان رو گر می‌طلبی کامی

جهت دسترسی به تمام قسمتهای  گلچین غزلیات سعدی بر روی لینک ذیل کلیک نمائید :

گلچین غزلیات سعدی

جهت دسترسی به  تمام قسمتهای  گلچین  غزلیات مولوی بر روی لینک ذیل کلیک نمائید :

گلچین غزلیان مولوی



ارسال توسط علیرضا ملکی

اسلایدر