جهت دسترسی به تمام قسمتهای گلچین غزلیات سعدی بر روی لینک ذیل کلیک نمائید :
جهت دسترسی به تمام قسمتهای گلچین غزلیات مولوی بر روی لینک ذیل کلیک نمائید :
غزل ۴۳۳
ما به روی دوستان از بوستان آسودهایم
گر بهار آید وگر باد خزان آسودهایم
سروبالایی که مقصودست اگر حاصل شود
سرو اگر هرگز نباشد در جهان آسودهایم
گر به صحرا دیگران از بهر عشرت میروند
ما به خلوت با تو ای آرام جان آسودهایم
هر چه از دنیا و عقبی راحت و آسایشست
گر تو با ما خوش درآیی ما از آن آسودهایم
برق نوروزی گر آتش میزند در شاخسار
ور گل افشان میکند در بوستان آسودهایم
باغبان را گو اگر در گلستان آلالهایست
دیگری را ده که ما با دلستان آسودهایم
گر سیاست میکند سلطان و قاضی حاکمند
ور ملامت میکند پیر و جوان آسودهایم
موج اگر کشتی برآرد تا به اوج آفتاب
یا به قعر اندربرد ما بر کران آسودهایم
رنجها بردیم و آسایش نبود اندر جهان
ترک آسایش گرفتیم این زمان آسودهایم
سعدیا سرمایه داران از خلل ترسند و ما
گر برآید بانگ دزد از کاروان آسودهایم
غزل ۴۳۶
عمرها در پی مقصود به جان گردیدیم
دوست در خانه و ما گرد جهان گردیدیم
خود سراپرده قدرش ز مکان بیرون بود
آن که ما در طلبش جمله مکان گردیدیم
همچو بلبل همه شب نعره زنان تا خورشید
روی بنمود چو خفاش نهان گردیدیم
گفته بودیم به خوبان که نباید نگریست
دل ببردند و ضرورت نگران گردیدیم
صفت یوسف نادیده بیان میکردند
با میان آمد و بی نام و نشان گردیدیم
رفته بودیم به خلوت که دگر مینخوریم
ساقیا باده بده کز سر آن گردیدیم
تا همه شهر بیایند و ببینند که ما
پیر بودیم و دگرباره جوان گردیدیم
سعدیا لشکر خوبان به شکار دل ما
گو میایید که ما صید فلان گردیدیم
غزل ۴۳۷
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم
شوقست در جدایی و جورست در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم
روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست
بازآ که روی در قدمانت بگستریم
ما را سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم
گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم
ما با توایم و با تو نهایم اینت بلعجب
در حلقهایم با تو و چون حلقه بر دریم
نه بوی مهر میشنویم از تو ای عجب
نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم
ما خود نمیرویم دوان در قفای کس
آن میبرد که ما به کمند وی اندریم
سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند
چندان فتادهاند که ما صید لاغریم
غزل ۴۳۹
ما گدایان خیل سلطانیم
شهربند هوای جانانیم
بنده را نام خویشتن نبود
هر چه ما را لقب دهند آنیم
گر برانند و گر ببخشایند
ره به جای دگر نمیدانیم
چون دلارام میزند شمشیر
سر ببازیم و رخ نگردانیم
دوستان در هوای صحبت یار
زر فشانند و ما سر افشانیم
مر خداوند عقل و دانش را
عیب ما گو مکن که نادانیم
هر گلی نو که در جهان آید
ما به عشقش هزاردستانیم
تنگ چشمان نظر به میوه کنند
ما تماشاکنان بستانیم
تو به سیمای شخص مینگری
ما در آثار صنع حیرانیم
هر چه گفتیم جز حکایت دوست
در همه عمر از آن پشیمانیم
سعدیا بی وجود صحبت یار
همه عالم به هیچ نستانیم
ترک جان عزیز بتوان گفت
ترک یار عزیز نتوانیم
غزل ۴۴۲
گر غصه روزگار گویم
بس قصه بی شمار گویم
یک عمر هزارسال باید
تا من یکی از هزار گویم
چشمم به زبان حال گوید
نی آن که به اختیار گویم
بر من دل انجمن بسوزد
گر درد فراق یار گویم
مرغان چمن فغان برآرند
گر فرقت نوبهار گویم
یاران صبوحیم کجایند
تا درد دل خمار گویم
کس نیست که دل سوی من آرد
تا غصه روزگار گویم
درد دل بیقرار سعدی
هم با دل بیقرار گویم
غزل ۴۴۸
خوشا و خرما وقت حبیبان
به بوی صبح و بانگ عندلیبان
خوش آن ساعت نشیند دوست با دوست
که ساکن گردد آشوب رقیبان
دو تن در جامهای چون پسته در پوست
برآورده دو سر از یک گریبان
سزای دشمنان این بس که بینند
حبیبان روی در روی حبیبان
نصیب از عمر دنیا نقد وقتست
مباش ای هوشمند از بی نصیبان
چو دانی کز تو چوپانی نیاید
رها کن گوسفندان را به ذئبان
من این رندان و مستان دوست دارم
خلاف پارسایان و خطیبان
بهل تا در حق من هر چه خواهند
بگویند آشنایان و غریبان
لب شیرین لبان را خصلتی هست
که غارت میکند هوش لبیبان
نشستم با جوانمردان اوباش
بشستم هر چه خواندم بر ادیبان
که میداند دوای درد سعدی
که رنجورند از این علت طبیبان
غزل ۴۴۹
چه خوشست بوی عشق از نفس نیازمندان
دل از انتظار خونین دهن از امید خندان
مگر آن که هر دو چشمش همه عمر بسته باشد
به ورع خلاص یابد ز فریب چشم بندان
نظری مباح کردند و هزار خون معطل
دل عارفان ببردند و قرار هوشمندان
سر کوی ماه رویان همه روز فتنه باشد
ز معربدان و مستان و معاشران و رندان
اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم
که خلاص بی تو بندست و حیات بی تو زندان
اگرم نمیپسندی مدهم به دست دشمن
که من از تو برنگردم به جفای ناپسندان
نفسی بیا و بنشین سخنی بگوی و بشنو
که قیامتست چندان سخن از دهان خندان
اگر این شکر ببینند محدثان شیرین
همه دستها بخایند چو نیشکر به دندان
همه شاهدان عالم به تو عاشقند سعدی
که میان گرگ صلحست و میان گوسفندان
غزل ۴۵۰
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران
با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران
ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران
چندین که برشمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران
سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل
بیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران
چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت
باقی نمیتوان گفت الا به غمگساران
غزل ۴۵۱
دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران
دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بیداران
نصیحتگوی را از من بگو ای خواجه دم درکش
چو سیل از سر گذشت آن را چه میترسانی از باران
گر آن ساقی که مستان راست هشیاران بدیدندی
ز توبه توبه کردندی چو من بر دست خماران
گرم با صالحان بی دوست فردا در بهشت آرند
همان بهتر که در دوزخ کنندم با گنهکاران
چه بویست این که عقل از من ببرد و صبر و هشیاری
ندانم باغ فردوسست یا بازار عطاران
تو با این مردم کوته نظر در چاه کنعانی
به مصر آ تا پدید آیند یوسف را خریداران
الا ای باد شبگیری بگوی آن ماه مجلس را
تو آزادی و خلقی در غم رویت گرفتاران
گر آن عیار شهرآشوب روزی حال من پرسد
بگو خوابش نمیگیرد به شب از دست عیاران
گرت باری گذر باشد نگه با جانب ما کن
نپندارم که بد باشد جزای خوب کرداران
کسان گویند چون سعدی جفا دیدی تحول کن
رها کن تا بمیرم بر سر کوی وفاداران
غزل ۴۵۳
سخت به ذوق میدهد باد ز بوستان نشان
صبح دمید و روز شد خیز و چراغ وانشان
گر همه خلق را چو من بیدل و مست میکنی
روی به صالحان نما خمر به زاهدان چشان
طایفهای سماع را عیب کنند و عشق را
زمزمهای بیار خوش تا بروند ناخوشان
خرقه بگیر و می بده باده بیار و غم ببر
بیخبرست عاقل از لذت عیش بیهشان
سوختگان عشق را دود به سقف میرود
وقع ندارد این سخن پیش فسرده آتشان
رقص حلال بایدت سنت اهل معرفت
دنیا زیر پای نه دست به آخرت فشان
تیغ به خفیه میخورم آه نهفته میکنم
گوش کجا که بشنود ناله زار خامشان
چند نصیحتم کنی کز پی نیکوان مرو
چون نروم که بیخودم شوق همیبرد کشان
من نه به وقت خویشتن پیر و شکسته بودهام
موی سپید میکند چشم سیاه اکدشان
بوی بهشت میدهد ما به عذاب در گرو
آب حیات میرود ما تن خویشتن کشان
باد بهار و بوی گل متفقند سعدیا
چون تو فصیح بلبلی حیف بود ز خامشان
جهت دسترسی به تمام قسمتهای گلچین غزلیات سعدی بر روی لینک ذیل کلیک نمائید :
جهت دسترسی به تمام قسمتهای گلچین غزلیات مولوی بر روی لینک ذیل کلیک نمائید :
