رباعیات مولوی افزون بر 1900 رباعی می باشد که در دسته بندی اشعار عرفانی جایگاه ویژه ای دارد.رباعی قالب بسیار زیبایی برای بیان دیدگاه های عرفانی می باشد و قهرمانان رباعی در ادبیات فارسی عطار و مولانا می باشند که از لحاظ تعداد بیشترین و لحاظ محتوا عمیق ترین و از لخاظ ادبی زیباترین رباعیات را سروده اند .
ما در این مجموعه کل رباعیات مولانا را به در 40 قسمت قرار داده ایم بطوری که قابلیت کپی و ویرایش داشته باشد و مرجع مناسبی برای دوستداران اشعار ادبی و رباعیات مولوی باشد.البته رباعیات عطار (مختارنامه ) نیز در این وبلاگ موجود می باشدکه لینک آن را نیز معرفی میکنیم
جهت دسترسی به کل رباعیات مولانا بر روی لینک ذیل کلیک نمائید .
جهت دسترسی به کل 50 قسمت مختارنامه عطار بر روی لینک ذیل کلیک نمایید:
گلچین کتاب مختارنامه عطار نیشابوری(رباعیات عطار
گفتم که دلم آلت و انگاز مست
مانند رباب دل همآواز منست
خود ایندل من یار کسی دیگر بود
من میگفتم مگر که همباز منست
گفتند که شش جهت همه نور خداست
فریاد ز حلق خاست کان نور کجاست
بیگانه نظر کرد بهر سو چپ و راست
گفتند دمی نظر بکن بیچپ و راست
گفتی چونی بنده چنانست که هست
سودای تو بر سر است و سر بر سر دست
میگردد آن چیز بگرد سر من
نامش نتوان گفت ولیکن چه خوش است
گفتی گشتم ملول و سودام گرفت
تا شد دل از این کار و از این جام گرفت
ترسم بروی جامه دران بازآئی
کان گرگ درنده باز تنهام گرفت
گم باد سریکه سروران را پا نیست
وان دل که به جان غرقهٔ این سودا نیست
گفتند در این میان نگنجد موئی
من موی شدم از آن مرا گنجانیست
کوچک بودن بزرگ را کوچک نیست
هم کودکی از کمال خیزد شک نیست
گر زانکه پدر حدیث کودک گوید
عاقل داند که آن پدر کودک نیست
گویند بیا به باغ کانجا لاغ است
نی زحمت نزهت و نه بانگ زاغ است
اندر دل من رنگرز صباغست
کاندر پر هر زاغ از او صد باغ است
گویند که صاحب فنون عقل کل است
مایه ده این چرخ نگون عقل کل است
آن عقل که عقل داشت آن جزوی بود
ور عقل ز عقل شد کنون عقل کل است
گویند که عشق عاقبت تسکین است
اول شور است و عاقبت تمکین است
جانست ز آسیاش سنگ زیرین
این صورت بیقرار بالایین است
گویند مرا که این همه درد چراست
وین نعره و آواز و رخ زرد چراست
گویم که چنین مگو که اینکار خطاست
رو روی مهش ببین و مشکل برخاست
لطف تو جهانی و قرانی افراشت
وین تعبیههای خود به چیزی ننگاشت
یک قطره از آن آب در این بحر چکید
یگدانه ز انبار در این صحرا کاشت
ما را به جز این زبان زبانی دگر است
جز دوزخ و فردوس مکانی دگر است
آزادهدلان زنده به جان دگرند
آن گوهر پاکشان زکانی دگر است
ما را بدم پیر نگه نتوان داشت
در خانهٔ دلگبر نگه نتوان داشت
آنرا که سر زلف چو زنجیر بود
در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت
ما عاشق عشقیم که عشق است نجات
جان چون خضر است و عشق چون آبحیات
وای آنکه ندارد از شه عشق برات
حیوان چه خبر دارد از کان نبات
ما عاشق عشقیم و مسلمان دگر است
مامور ضعیفیم و سلیمان دگر است
از ما رخ زرد و جگرپاره طلب
بازارچهٔ قصب فروشان دگر است
ماه عید است و خلق زیر و زبر است
تا فرجه کند هرآنکه صاحب نظر است
چه طبل زنی که طبل با شور و شر است
زان طبل همی زند که آن خواجه کراست
ماهی تو که فتنهای نداری ز تو دست
درمان ز که جویم که دلم از تو بخست
می طعنه زنی که بر جگر آبت نیست
گر بر جگرم نیست چه شد بر مژه هست
ماهی که نه زیر و نی به بالاست کجاست
جانی که نه بیما و نه با ماست کجاست
اینجا آنجا مگو بگو راست کجاست
عالم همه اوست آنکه بیناست کجاست
مرغ جان را میل سوی بالا نیست
در شش جهتش پر زدن وپروا نیست
گفتی به کجا پرد که او را یابد
نی خود بکجا پرد که آن آنجا نیست
مرغ دل من چو ترک این دانه گرفت
انصاف بده که نیک مردانه گرفت
از دل چو بماند دلبرش دست کشید
از جان چو بجست پای جانانه گرفت
مر وصل ترا هزار صاحب هوس است
تا خود به وصال تو که را دسترس است
آن کس که بیافت راحتی یافت تمام
وانکس که نیافت رنج نایافت بس است
مست است دو چشم از دو چشم مستت
دریاب که از دست شدم در دستت
تو هم به موافقت سری در جنبان
گر زانکه سر عاشق هستی هستت
مستم ز خمار عبهر جادویت
دفعم چو دهی چو آمدم در کویت
من سیر نمیشوم ز لب تر کردن
آن به که مرا درافکنی درجویت
مستی ز ره آمد و بما در پیوست
ساغر میگشت در میان دست بدست
از دست فتاد ناگهان و بشکست
جامی چه زند میانهٔ چندین مست
معشوق شرابخوار و بیسامانست
خونخواره و شوخ و شنگ و نافرمانست
کفر سر جعد آن صنم ایمانست
دیریست که درد عشق بیدرمانست
من آن توام کام منت باید جست
زیرا که در این شهر حدیث من و تست
گر سخت کنی دل خود ار نرم کنی
من از دل سخت تو نمیگردم سست
من بندهٔ آن کسم که بیماش خوش است
جفت غم آن کسم که تنهاش خوش است
گویند وفای او چه لذت دارد
ز آنم خبری نیست جفاهاش خوش است
من زان جانم که جانها را جانست
من زان شهرم که شهر بیشهرانست
راه آن شهر راه بیپایانست
رو بیسر و پا شو که سر و پا آنست
منصور حلاجی که اناالحق میگفت
خاک همه ره به نوک مژگان میرفت
درقلزم نیستی خود غوطه بخورد
آنکه پس از آن در اناالحق میسفت
من کوهم و قال من صدای یار است
من نقشم و نقشبندم آن دلدار است
چون قفل که در بانگ درآمد ز کلید
میپنداری که گفت من گفتار است
من محو خدایم و خدا آن منست
هر سوش مجوئید که در جان منست
سلطان منم و غلط نمایم بشما
گویم که کسی هست که سلطان منست
میدان که در درون تو مثال غاریست
واندر پس آنغار عجب بازاریست
هرکس یاری گرفت و کاری بگزید
این یار نهانیست عجب یاریست
میگرییم زار و یار گوید زرقست
چون زرق بود که دیده در خون غرقست
تو پنداری که هر دلی چون دل تست
نی نی صنما میان دلها فرقست
میگفت یکی پری که او ناپیداست
کان جان که مقدست است از جای کجاست
آنکس که از هر دو جهان روزه گشاست
بیکام و دهان روزهگشائی او راست
مینال که آن ناله شنو همسایه است
مینال که بانک طفل مهر دایه است
هرچند که آن دایهٔ جان خودرایه است
مینال که ناله عشق را سرمایه است
ناگاه بروئید یکی شاخ نبات
ناگاه بجوشید چنین آب حیات
ناگاه روان شد ز شهنشه صدقات
شادی روان مصطفی را صلوات
ناگه ز درم درآمد آن دلبر مست
جام می لعل نوش کرده بنشست
از دیدن و از گرفتن زلف چو شست
رویم همه چشم گشت و چشمم همه دست
نه چرخ غلام طبع خود رایهٔ ماست
هستی ز برای نیستی مایهٔ ماست
اندر پس پردهها یکی دایهٔ ماست
ما آمده نیستیم این سایهٔ ماست
نی با تو دمی نشستنم سامانست
نی بیتو دمی زیستنم امکانست
اندیشه در این واقعه سرگردانست
این واقعه نیست درد بیدرمانست
نی بیزر و زور شه سپه بتوان داشت
نی بیدل و زهره ره نگه بتوان داشت
در سنگستان قرابه آنکس ببرد
کز سنگ قرابه را نگه بتوان داشت
هان ای دل خسته روز مردانگیست
در عشق توم چه جای بیگانگیست
هر چیز که در تصرف عقل آید
بگذار کنون که وقت دیوانگیست
هجران خواهی طریق عشاقانست
وانکو ماهیست جای او عمانست
گه سایه طلب کنند و گاهی خورشید
آن ذره که او سایه نخواهد جانست
هر جان عزیز کو شناسای رهست
داند که هر آنچه آید از کارگه است
بر زادهٔ چرخ و چرخ چون جرم نهی
کاین چرخ ز گردیدن خود بیگنه است
جهت دسترسی به کل رباعیات مولانا بر روی لینک ذیل کلیک نمائید .
جهت دسترسی به کل 50 قسمت مختارنامه عطار بر روی لینک ذیل کلیک نمایید:
گلچین کتاب مختارنامه عطار نیشابوری(رباعیات عطار
